بوسه
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)
(تهران، سال ۱۳۳۴)
گفتمش:
«شیرینترین آواز چیست؟»
«شیرینترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش بهرویم خیره ماند،
قطره قطره اشکش از مژگان چکید،
لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
«نالهٔ زنجیرها بر دست من!»
گفتمش:
«آنگه که از هم بگسلند . . .»
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
«آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخرههای ساحل مغرب شکست.»
من بهخود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او میگریست.
گفتمش:
«بنگر، در این دریای کور،
چشم هر اختر چراغ زورقی ست.»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
«چشم هر اختر چراغ زورقی است،
لیکن این شب نیز دریایی است ژرف.
ای دریغا شبروان، کز نیمهراه
میکشد افسونِ شب در خوابشان.»
گفتمش:
«فانوس ماه
میدهد از چشم بیداری، نشان.»
گفت:
«اما، در شبی اینگونه گُنگ
هیچ آوایی نمیآید به گوش.»
گفتمش:
«اما دل من میتپد.
گوش کُن اینک صدای پای دوست.»
گفت:
«این (ای؟) افسوس، در این دام مرگ
باز صید تازهای را میبرند،
این صدای پای اوست.»
گریهای افتاد در من بیامان.
در میان اشکها، پرسیدمش:
«خوشترین لبخند چیست؟»
شعلهای در چشم تاریکش شکفت،
جوش خون در گونهاش آتش فشاند،
گفت:
«لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند.»
من ز جا برخاستم،
بوسیدمش.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر