۱۴۰۱ بهمن ۷, جمعه

هماندیشی با امیر حسین آریانپور (۱۵)

  

میم حجری

از كتاب: «زمينه جامعه‌شناسي»
مقدمه اول
شناخت
ادامه

پ
شناخت ادراكي و شناخت عاطفي

نكته‌اي كه از لحاظ بحث كنوني ما اهميت دارد، اين است 
كه
 هر شناختي داري دو عنصر ادراكي و عاطفي است. 
 
شناخت
 چون معلول تصادم ارگانيسم و محيط است 
به ناگزير از هر دو نقشي برمي‌دارد 
و 
هم از نمودهاي بيروني خبر مي‌دهد 
و 
هم نمودار حالات دروني است. 
 
ادراك 
انعكاس واقعيت خارجي است، 
و 
عاطفه از واكنش انسان در مقابل ادراك پديد مي آيد 
و
 نشانه زنده بودن و فعال بودن اورگانيسم انسان است. 
 
عواطف مي‌رسانند 
كه
 ذهن منفعل نيست، 
و
 روابط ذهني انساني از تصاويري مرده و ماشيني فراهم نمي‌آيد. 
 
اورگانيسم در برابر هر ادراك، واكنشي مي كند 
و
 با اين واكنش، دستخوش عاطفه اي مي شود.

عاطفه 
كه
 مبين رابطة جديدي بين اورگانيسم و محيط است، 
وابستة ادراك است.
 
 ادراك
 يعني انعكاس تحريك خارجي پيوسته با عاطفه
 يعني واكنش اورگانيسم در مقابل تحريك خارجي همراه است: 
آنچه ادراك مي شود، الزاماً در اورگانيسم تغييري پديد مي‌آيد و به عاطفه مي انجامد. 
 
عاطفه‌اي كه بر ما دست مي‌يابد ضرورتاً با ادراكي همراه است. 
 
پس شناخت، در هر حال هم ادراكي است، و هم عاطفي. 
 
تنها نسبت اين دو در موارد متفاوت فرق مي‌كند. 
 
گاهي عاطفه بر ادراك غالب مي‌آيد و گاهي برعكس. 
 
عاطفه صد در صد «عميق» وجود ندارد، 
زيرا عاطفه اي كه بركنار از عامل ادراكي باشد، قابل دريافت نيست. 
 
ادراك كاملاً «خالص» يا «خارجي» نيز هرگز ميسر نمي‌شود، 
 زيرا ادراك هنگامي رخ مي‌نمايد كه محركي خارجي با اورگانيسم برخورد كند و بر آن تأثير گذارد و از آن متأثر شود.

بر روي هم، شناخت حسي به مراتب بيش از شناخت منطقي با عواطف آميخته است. 
 
زيرا انسان در ميان نمودهاي محسوس جزئي محاط است
 و
 با آن‌ها بستگي دائم دارد، 
و
 از اين رو
 ادراكاتي كه از نمودهاي محسوس جزئي برمي گيرد، براي او پرمعني و با ارزش و ملازم عواطف‌اند، 
حال آن كه مفاهيم انتزاعي كلي به دشواري مي‌توانند موضوع عواطف او قرار گيرند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر