حکایت سیزدهم
(دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۳۵ ـ ۳۷)
بخش دوم
۱
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام؟
سریر سلیمان، علیه السلام،
به آخر، ندیدی که بر باد رفت؟
خنک آن، که با دانش و داد رفت.
معنی تحت اللفظی:
همان طور که صبح و شام بر باد می روند،
سلطنت سلیمان هم بر باد رفت.
خوش به حال کسی که با دانش و داد رفت.
اینها دلایل سعدی بر فنای جهان و بی وفایی آنند:
جهان، ای پسر، ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست.
سعدی در این ابیات شعر،
برای اثبات ادعای باطل خود مبنی بر فنای جهان،
توالی سحرگاه و شام
را،
طلوع و غروب آفتاب
را
به معنی برباد رفتن آنها تعبیر می کند.
انگار سحرگاه و شام متلاشی می شوند.
او بعد، از برباد رفتن سریر سلیمان سخن می گوید و از آنهم بی وفایی و فنای جهان را نتیجه می گیرد.
این همان روانشناسی فئودالی است
که
زوال خود
را،
زوال سلطنت خاندان ها
را
به معنی بی وفایی و زوال و فنای جهان تفسیر می کند
و گرنه ملک سلیمان و امثالهم چه ربطی به جهان دارد.
نتیجه نهائی اینکه انسان باید با دانش و داد برود.
در این مورد حق با سعدی است.
انسان باید با دانش و داد زندگی کند و با دانش و داد جهان را ترک کند.
ولی
دانش و داد
ربطی به بی وفایی و فنای جهان ندارند.
دانش
بقای جهان
را
ازلیت و ابدیت جهان و واقعیت عینی
را
اثبات می کند
و
داد کذایی فئودالی
دوام و بقای حتی الامکان اقتدار طبقات حاکمه
را
تضمین می کند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر