۱۳۹۹ آبان ۱۲, دوشنبه

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۳۲) (بخش آخر)

    

ریتا تورن کویست ـ فرشور 

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

 برگردان

میم حجری

 

·    من اندکی بیشتر روی تختخوابم می مانم و به چگونگی مراسم اعطای جایزه می اندیشم.

 

·    ولترز روی تریبون وا می ایستد.

 

·    در سالن سکوت برقرار می شود.

 

·    او با چشمان گردش به بچه های نشسته در ردیف اول می نگرد.

 

·    نگاهش روی هر کدام از پانزده نفر مکث کوتاهی می کند، ولی با من مکث طولانی تری.

 

·    من به زیر پایم خیره می شوم.

·    آرزو می کنم که زمین زیر پایم دهن باز کند.

 

·    ولترز سرفه ای مصلحتی سر می دهد و شروع به صحبت می کند.

 

·    ناگهان اسم خودم را می شنوم.

·    دلم می خواهد که زمین زیر پایم دهن باز کند.

 

·    زمین زیر پایم دهن باز نمی کند و مرا از صندلی ام کشان کشان می برند.

 

·    ضربه ای به پشتم می خورد و خود را رو در روی سهمگین ترین مرد جهان می یابم.

 

·    حس می کنم که تف او موقع سخنرانی به صورتم می افتد.

 

·    بعد جایزه نامه و یا مدرک را دریافت می کنم، با بوسه ای آبکی نصفش بر گونه ام و نصف دیگرش بر دهنم.

 

·    برای مدتی بسیار کوتاه به مجسمه جایزه بدل می شوم.

 

·    بعد از تریبون پائین می پرم و با جایزه نامه بیرون می دوم.

 

·    فرار می کنم از سالن و از ولترز، بابا، مادر، مامان و پسر بچه ها با قیافه ریشخند آمیز شان.

 

·    هرکس می خواهد مرا ببیند، باید به دنبالم بدود.

 

·    فقط یکی به دنبالم می دود و آن بابا ست.

 

·    او خود را در پارکینگ دوچرخه ها به من می رساند و مرا با دو دستش در بغل می گیرد و می گوید:

·    «گنجینه من!

·    چرا فرار کردی؟»

 

·    و من می گویم:

·    «دلم می خواهد به دریا بروم!»

 

·    بعد هر دو سوار دوچرخه های مان می شویم و به سوی دریا راه می افتیم.

 

·    در دریا کنار، کفش های مان را در می آوریم و من از جایزه نامه قایقی می سازم و به آب می اندازم تا روی موج ها گهواره وار تکان بخورد.

 

·    تقریبا هنگامه جزر دریا ست.

 

·    از تپه شنی ساحل، که هنوز زیر آب نرفته، قایق را می بینیم که آهسته در راه است.

 

·    اما بابا در آخرین لحظه، پاچه شلوارش را بالا می زند و به دنبال قایق می دود.

 

·    نیم تنه بابا خیس می شود، اما قایق را می گیرد و به من برمی گرداند.

 

·    جایزه نامه را به حالت اولش در می آورم و در هوا تکانش می دهم.

 

·    باد جایزه نامه ام را خشک می کند.

 

·    جایزه نامه پر از چین و چروک و لکه های دریا ست.

 

·    به محل کفش های مان برمی گردیم.

 

·    من می بینم که نوک کفش های بابا سر بلند کرده اند و انگشتان پاهایش هورا می کشند.

 

·    ماجرا می توانست از این قرار باشد!

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر