ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
· من اندکی بیشتر روی تختخوابم می مانم و به چگونگی مراسم اعطای جایزه می اندیشم.
· ولترز روی تریبون وا می ایستد.
· در سالن سکوت برقرار می شود.
· او با چشمان گردش به بچه های نشسته در ردیف اول می نگرد.
· نگاهش روی هر کدام از پانزده نفر مکث کوتاهی می کند، ولی با من مکث طولانی تری.
· من به زیر پایم خیره می شوم.
· آرزو می کنم که زمین زیر پایم دهن باز کند.
· ولترز سرفه ای مصلحتی سر می دهد و شروع به صحبت می کند.
· ناگهان اسم خودم را می شنوم.
· دلم می خواهد که زمین زیر پایم دهن باز کند.
· زمین زیر پایم دهن باز نمی کند و مرا از صندلی ام کشان کشان می برند.
· ضربه ای به پشتم می خورد و خود را رو در روی سهمگین ترین مرد جهان می یابم.
· حس می کنم که تف او موقع سخنرانی به صورتم می افتد.
· بعد جایزه نامه و یا مدرک را دریافت می کنم، با بوسه ای آبکی نصفش بر گونه ام و نصف دیگرش بر دهنم.
· برای مدتی بسیار کوتاه به مجسمه جایزه بدل می شوم.
· بعد از تریبون پائین می پرم و با جایزه نامه بیرون می دوم.
· فرار می کنم از سالن و از ولترز، بابا، مادر، مامان و پسر بچه ها با قیافه ریشخند آمیز شان.
· هرکس می خواهد مرا ببیند، باید به دنبالم بدود.
· فقط یکی به دنبالم می دود و آن بابا ست.
· او خود را در پارکینگ دوچرخه ها به من می رساند و مرا با دو دستش در بغل می گیرد و می گوید:
· «گنجینه من!
· چرا فرار کردی؟»
· و من می گویم:
· «دلم می خواهد به دریا بروم!»
· بعد هر دو سوار دوچرخه های مان می شویم و به سوی دریا راه می افتیم.
· در دریا کنار، کفش های مان را در می آوریم و من از جایزه نامه قایقی می سازم و به آب می اندازم تا روی موج ها گهواره وار تکان بخورد.
· تقریبا هنگامه جزر دریا ست.
· از تپه شنی ساحل، که هنوز زیر آب نرفته، قایق را می بینیم که آهسته در راه است.
· اما بابا در آخرین لحظه، پاچه شلوارش را بالا می زند و به دنبال قایق می دود.
· نیم تنه بابا خیس می شود، اما قایق را می گیرد و به من برمی گرداند.
· جایزه نامه را به حالت اولش در می آورم و در هوا تکانش می دهم.
· باد جایزه نامه ام را خشک می کند.
· جایزه نامه پر از چین و چروک و لکه های دریا ست.
· به محل کفش های مان برمی گردیم.
· من می بینم که نوک کفش های بابا سر بلند کرده اند و انگشتان پاهایش هورا می کشند.
· ماجرا می توانست از این قرار باشد!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر