قصص شبگرد کوچولو
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
۱
شبگرد کوچولو و باد کنک ها
برگردان
· در یکی از شب های تابستان، که هوا خیلی گرم بود، شبگرد کوچولو فانوس به دست در شهر می گشت.
· همه خواب بودند.
· همه چیز ـ به ظاهر ـ مثل همیشه بود.
· اما شبگرد کوچولو وقتی به خانه دخترک باد کنک فروش رسید، دید که او تعداد زیادی از باد کنک های رنگی را، بیرون خانه، به درختی بسته است و رفته است.
· شبگرد کوچولو زیر لب غرید:
· «چه بی خیالند مردم!
· اگر حالا باران بیاید، همه باد کنک ها خیس خواهند شد.»
· از این رو، تصمیم گرفت که باد کنک ها را از درخت باز کند و به خانه دخترک باد کنک فروش ببرد.
· اما وقتی بند باد کنک ها را از شاخه درخت باز کرد، اتفاق عجیبی افتاد.
· چه اتفاقی؟
· باد کنک ها شبگرد کوچولو را یواش یواش بالا و بالاتر بردند.
· آن سان که شبگرد کوچولو تا بالای پشت بام خانه ها رسید.
· در آغاز ترسش گرفت، ولی بعد خوشش آمد که از بالا بالاها به تماشای زمین بپردازد.
· روی زمین همه چیز کوچولو بود:
· درخت ها کوچولو بودند.
· چپرهای باغ ها کوچولو بودند و گربه های پشت بام ها هم همینطور.
· و ماه به او نزدیکتر از همیشه بود.
· اما پس از چندی دلش گرفت و خواست که دو باره به زمین برگردد، ولی هرچه دست و پا زد، کارگر نشد و او همچنان در آن بالا بالاها ماند.
· ناراحت و غمگین به گریه افتاد و اشک هایش روی گل ها افتادند.
· و گل ها فکر کردند که باران می بارد.
· سپیده که زد، مردم از خانه ها بیرون آمدند.
· زن گل فروش، اولین کسی بود که شبگرد کوچولو را دید و به دیگران نشان داد.
· شبگرد کوچولو از مردم کمک خواست، ولی کسی دستش به او نمی رسید و چاره ای نمی دانست.
· گفتند:
· «شاید دخترک باد کنک فروش چاره ای بداند.»
· و به سراغش رفتند.
· دخترک باد کنک فروش بیرون آمد و با صدای بلند خطاب به شبگرد کوچولو گفت:
· «باد کنک ها را یکی پس از دیگری رها کن»
· شبگرد کوچولو، قبل از همه، باد کنک سبز را رها کرد، بعد باد کنک قرمز را، زرد را و الی آخر.
· هر باد کنک را که رها می کرد، قدری پائین تر می آمد و وقتی آخرین باد کنک را رها کرد، به زمین رسید.
· مردم هورا کشیدند.
· باد کنک ها اما روزهای متمادی بالای خانه ها در هوا ماندند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر