(۱۹۳۱)
قصه پادشاه کوچولو
برگردان
· پادشاه کوچولو دوباره به راه افتاد.
· مرغ نیز آهکشان و له له زنان خود را به دنبال او می کشاند.
· «ای آرزوی دور از دسترس!
· ای آرزوی خام دور از دیدرس!»، از پشت سر به گوش پادشاه کوچولو رسید.
· «منظورت چیست؟»، پادشاه کوچولو پرسید.
· «هیچی!
· من هر شب خواب خروس زیبائی را می بینم که به رنگینی رنگین کمان است»، مرغ شکوه کنان جواب داد.
· «و هر روز همچنان، شوق دیدارش با من است.»
· «خوب!»، پادشاه کوچولو گفت.
· «شاید روزی پیدایش کردی!
· اگر چنین خروسی واقعا وجود داشته باشد، باید جائی باشد.»
· همه جا، در دهات کوچک، مردم از دیدن پادشاه کوچولو شاد می شدند.
· خوش آمد می گفتند، کلاه از سر برمی داشتند و تکان می دادند.
· همه می خواستند که به پادشاه کوچولو دست دهند.
· برخی می گفتند که باران کم می بارد و برخی از وفور باران شکوه سر می دادند.
· پادشاه کوچولو به حرف آدم ها گوش می داد، لبخند می زد، ساکت می ماند، حیرت می کرد و به شناخت آنها دست می یافت.
· چون پادشاه کوچولو چیزی جز قاشق کوچولوی تخم مرغ خوری زرین در جیب نداشت، برای مردم، زمان (وقت) هدیه می کرد و علاقه مندی خود را.
· می خندید با مردم و می گریست با مردم.
· «پادشاه باید چنین باشد!»، آدم ها می گفتند.
· «پادشاه باید همدل و همدرد باشد!»
· «من از کشورم خوشم می آید»، پادشاه کوچولو در راه، به مرغ گفت.
· مرغ پا درد داشت و به زحمت ـ لنگان لنگان ـ به دنبال او می رفت.
· «مرا ببخش!»، پادشاه کوچولو گفت.
· «من فراموش کردم که تو کفش نداری!»
· و مرغ را برداشت و به راه افتاد.
· «قصد رفتن به کجا را داری؟»، مرغ پرسید.
· «بیشه ها را دیده ام.
· کشتزارها را دیده ام.
· روستاها را دیده ام.
· فقط پایتخت کشورم را ندیده ام و دلم می خواهد ببینمش!»، پادشاه کوچولو در جواب مرغ گفت.
· «آخ!»، مرغ آهکشان گفت.
· «چرا آه می کشی؟»، پادشاه پرسید.
· «من حوصله شهر را ندارم.»، مرغ گفت.
· «من ترجیح می دهم که در صحرا بمانم.
· مرا لطفا بگذار پائین!»
· «تو می خواهی مرا ترک کنی؟»، پادشاه کوچولو حیرت زده پرسید.
· «ما با هم تا کنون مشکلی نداشتیم.
· شب ها در تاج من می خفتی و همه جا چیزی برای خوردن و نوشیدن می یافتی.»
· «قاق قاق!»، مرغ گفت.
· «حق با تو ست.
· اما می دانی، من مرغم و مرغ اهل سیر و سفر نیست.
· علاوه بر این می خواهم هر از گاهی تخمی بگذارم.»
· پادشاه کوچولو منظور او را فهمید و بدین طریق از هم جدا شدند.
· مرغ برگشت و پادشاه کوچولو آنقدر نگران او ماند، تا از او نقطه ای کوچولو باقی ماند.
· آنگاه پادشاه کوچولو چند حباب صابون به هوا فرستاد، تاجش را جمع و جور کرد و با گام های بلند به راه افتاد.
· وقتی پادشاه کوچولو به شهر رسید، حیرت زده شد.
· «در شهر همه چیز هست»، با خود گفت.
· «هزاران خانه، هزاران ماشین، هزاران دوچرخه، مترو، اوتوبوس، موتورسیکلت.
· و با مزه تر از همه، چراغ چهار راه ها ست، که به مردم می گویند که کی باید از خیابان گذشت.»
· شهر شلوغ بود و پر سر و صدا.
· و مردم عجله داشتند.
· پادشاه کوچولو ـ اما ـ وقت داشت و عجله نداشت.
· با گام های کوچولو در پیاده رو خیابان ها می رفت و مردم را تماشا می کرد.
· برخی ها وقتی او را می دیدند، تعظیم می کردند.
· خیلی ها یادشان رفته بود که پادشاهی وجود دارد.
· شاید فکر می کردند که او با تاج زرینش برای کالائی تبلیغات می کند.
· ناگهان صدای به هم خوردن دو چیز به گوش رسید.
· دو ماشین به هم خورده بودند و انبوهی از مردم جمع شده بود.
· «تقصیر تو بود!»، یکی می گفت.
· «نه تقصیر او بود!»، دیگری می گفت.
· آدم ها خشمگین بودند.
· با مشت های گره کرده همدیگر را تهدید می کردند.
· پادشاه کوچولو ـ اما ـ ساکت بود.
· «تو کی هستی؟»، مردی از پادشاه کوچولو پرسید.
· «چرا تو اینقدر بی تفاوتی؟»
· «شاید»، پادشاه کوچولو گفت.
· «شاید دلیلش این است که من پادشاهم.
· من پادشاه این کشورم و پادشاه باید بی تفاوت باشد.
· برای چه داد و بیداد راه می اندازید؟
· مگر بلد نیستید مثل آدم با هم حرف بزنید؟»
· مردم از پادشاه کوچولو عذرخواهی کردند:
· «ما را به خاطر بی احترامی به یکدیگر ببخشید»
· و در زمینه خسارات وارده بر ماشین های خویش با یکدیگر کنار آمدند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر