۱۳۹۹ آبان ۱۱, یکشنبه

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۲۴)

   دایرة المعارف روشنگری: نگهبان کوچولوی باغ وحش و رفع اختلاف!

 
جینا روک پاکو  

(۱۹۳۱)

 قصه پادشاه کوچولو 

برگردان

میم حجری
 

·    پادشاه کوچولو دوباره به راه افتاد.

 

·    مرغ نیز آهکشان و له له زنان خود را به دنبال او می کشاند.

 

·    «ای آرزوی دور از دسترس!

·    ای آرزوی خام دور از دیدرس!»، از پشت سر به گوش پادشاه کوچولو رسید.

 

·    «منظورت چیست؟»، پادشاه کوچولو پرسید.

 

·    «هیچی!

·    من هر شب خواب خروس زیبائی را می بینم که به رنگینی رنگین کمان است»، مرغ شکوه کنان جواب داد.

·    «و هر روز همچنان، شوق دیدارش با من است.»

 

·    «خوب!»، پادشاه کوچولو گفت.

·    «شاید روزی پیدایش کردی!

·    اگر چنین خروسی واقعا وجود داشته باشد، باید جائی باشد.»

 

·    همه جا، در دهات کوچک، مردم از دیدن پادشاه کوچولو شاد می شدند.

 

·    خوش آمد می گفتند، کلاه از سر برمی داشتند و تکان می دادند.

·    همه می خواستند که به پادشاه کوچولو دست دهند.

 

·    برخی می گفتند که باران کم می بارد و برخی از وفور باران شکوه سر می دادند.

 

·    پادشاه کوچولو به حرف آدم ها گوش می داد، لبخند می زد، ساکت می ماند، حیرت می کرد و به شناخت آنها دست می یافت.

 

·    چون پادشاه کوچولو چیزی جز قاشق کوچولوی تخم مرغ خوری زرین در جیب نداشت، برای مردم، زمان (وقت) هدیه می کرد و علاقه مندی خود را.

·    می خندید با مردم و می گریست با مردم.

 

·    «پادشاه باید چنین باشد!»، آدم ها می گفتند.

·    «پادشاه باید همدل و همدرد باشد!»

 

·    «من از کشورم خوشم  می آید»، پادشاه کوچولو در راه، به مرغ گفت.

 

·    مرغ پا درد داشت و به زحمت ـ لنگان لنگان ـ به دنبال او می رفت.

 

·    «مرا ببخش!»، پادشاه کوچولو گفت.

·    «من فراموش کردم که تو کفش نداری!»

·    و مرغ را برداشت و به راه افتاد.

 

·    «قصد رفتن به کجا را داری؟»، مرغ پرسید.

 

·    «بیشه ها را دیده ام.

·    کشتزارها را دیده ام.

·    روستاها را دیده ام.

·    فقط پایتخت کشورم را ندیده ام و دلم می خواهد ببینمش!»، پادشاه کوچولو در جواب مرغ گفت.

 

·    «آخ!»، مرغ آهکشان گفت.

 

·    «چرا آه می کشی؟»، پادشاه پرسید.

 

·    «من حوصله شهر را ندارم.»، مرغ گفت.

·    «من ترجیح می دهم که در صحرا بمانم.

·    مرا لطفا بگذار پائین!»

 

·    «تو می خواهی مرا ترک کنی؟»، پادشاه کوچولو حیرت زده پرسید.

·    «ما با هم تا کنون مشکلی نداشتیم.

·    شب ها در تاج من می خفتی و همه جا چیزی برای خوردن و نوشیدن می یافتی.»

 

·    «قاق قاق!»، مرغ گفت.

·    «حق با تو ست.

·    اما می دانی، من مرغم و مرغ اهل سیر و سفر نیست.

·    علاوه بر این می خواهم هر از گاهی تخمی بگذارم.»

 

·    پادشاه کوچولو منظور او را فهمید و بدین طریق از هم جدا شدند.

 

·    مرغ برگشت و پادشاه کوچولو آنقدر نگران او ماند، تا از او نقطه ای کوچولو باقی ماند.

 

·    آنگاه پادشاه کوچولو چند حباب صابون به هوا فرستاد، تاجش را جمع و جور کرد و با گام های بلند به راه افتاد.

 

·    وقتی پادشاه کوچولو به شهر رسید، حیرت زده شد.

 

·    «در شهر همه چیز هست»، با خود گفت.

·    «هزاران خانه، هزاران ماشین، هزاران دوچرخه، مترو، اوتوبوس، موتورسیکلت.

·    و با مزه تر از همه، چراغ چهار راه ها ست، که به مردم می گویند که کی باید از خیابان گذشت.»

 

·    شهر شلوغ بود و پر سر و صدا.

·    و مردم عجله داشتند.

 

·    پادشاه کوچولو ـ اما ـ وقت داشت و عجله نداشت.

 

·    با گام های کوچولو در پیاده رو خیابان ها می رفت و مردم را تماشا می کرد.

 

·    برخی ها وقتی او را می دیدند، تعظیم می کردند.

 

·    خیلی ها یادشان رفته بود که پادشاهی وجود دارد.

 

·    شاید فکر می کردند که او با تاج زرینش برای کالائی تبلیغات می کند.

 

·    ناگهان صدای به هم خوردن دو چیز به گوش رسید.

 

·    دو ماشین به هم خورده بودند و انبوهی از مردم جمع شده بود.

 

·    «تقصیر تو بود!»، یکی می گفت.

 

·    «نه تقصیر او بود!»، دیگری می گفت.

 

·    آدم ها خشمگین بودند.

 

·    با مشت های گره کرده همدیگر را تهدید می کردند.

 

·    پادشاه کوچولو ـ اما ـ ساکت بود.

 

·    «تو کی هستی؟»، مردی از پادشاه کوچولو پرسید.

·    «چرا تو اینقدر بی تفاوتی؟»

 

·    «شاید»، پادشاه کوچولو گفت.

·    «شاید دلیلش این است که من پادشاهم.

·    من پادشاه این کشورم و پادشاه باید بی تفاوت باشد.

·    برای چه داد و بیداد راه می اندازید؟

·    مگر بلد نیستید مثل آدم با هم حرف بزنید؟»

 

·    مردم از پادشاه کوچولو عذرخواهی کردند:

·    «ما را به خاطر بی احترامی به یکدیگر ببخشید»

·    و در زمینه خسارات وارده بر ماشین های خویش با یکدیگر کنار آمدند.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر