جمعبندی از
مسعود بهبودی
سهراب در این شعر
از تنهائی شکوه سر نداده است.
1
او در این شعر به تنهائی
ـ حتی ـ
دل بسته و خوگر شده است.
2
شعرا تنهائی را لازم دارند.
3
او در جای دیگر موضع مطلقا متضادی اتخاذ می کند
که دال بر همبائی (جمعیت) است.
4
او ادعا می کند که دوستانی دارد که برایش دعا می کنند.
5
سهراب شاعر حواس پرت بی خرد خردستیزی است.
6
عرفان فرمی از ایراسیونالیسم (خردستیزی) است.
7
عرفان (میستیک) امروزه توسط طبقه حاکمه امپریالیستی
در هالی وود و پلی بوی و صنایع پول آور دیگر
حسابی مد شده است.
مد مدرن روز شده است.
8
ایراسیونالیسم (خردستیزی) یکی از عناصر جدی ایده ئولوژی طبقه حاکمه انگل و لومپن و لاشخور را تشکیل می دهد.
9
عرفان در فرقه های مختلف در ایران هم رواج وسیع دارد.
10
عرفان خانه خرد خلق را به آتش می کشد.
11
عرفان چیزی از جنس تریاک و هروئین است.
12
فرقه های عرفان در مقیاس جهانی
حتی
شرم آور اند.
13
مریدان بی خبر از خرد و شعور و شخصیت
چه بسا
ادرار مراد خود را می نوشند
و از مدفوعات مراد سیر دل اطعام می کنند.
اگر
سخنان دکتر محیط
به صورت کتبی منتشر شوند
ما می توانیم آنها را مورد بررسی دیالک تیکی قرار دهیم.
1
عدالت اجتماعی کذائی دیری است که
یکی از شعارهای ایده ئولوژیکی امپریالیسم است.
2.
قرار بر این شده که خلایق را
به محض تولد، مغز زدائی کنند
3
بعد شلغم کافی
در آخور خلایق بریزند تا
جای خالی مغز اندیشنده با شلغم پر شود.
4
حضرات اسم آن را عدالت اجتماعی بگذارند.
5
شکم و زیر شکم نسبتا سیر
با کله ی پر از شلغم
6
جیب پر ـ کله ی خالی
7
مراجعه کنید به فلسفه بورژوائی واپسین
در تارنمای دایرة المعارف روشنگری
طبسی،
دار باقی را وداع گفته و نه دار فانی را.
1
دار فانی، جهان واهی پس از مرگ است.
2
جهان عینی و واقعی اما دار باقی است
3
واقعیت عینی لایزال و بی آغاز و بی انجام است.
خلق ناپذیر و فنا ناپذیر است.
همه چیز تغییرپذیر است.
1
تغییر ناپذیر «اصل تغییر» است.
2
حرکت و یا تغییر و یا تحول مطلق است.
3
سکون، نسبی است.
اراده گرائی
(وولونتاریسم)
یکی از گرایشات انحرافی ضد علمی و ضد عقلی عیرانی جماعت
از چپ تا راست است.
در این اصل شوپنهاوریستی ـ نیچه ئیستی
چپ و راست وطنی و راست جهانی مشترک اند.
عجب جفنگی، ای دباغ
1
اولا تنهائی مفهوم عامی است
و نتیجه تجرید همه انواع تنهائی است.
بنابرین، نمی توان آن را به تنهائی معینی تقلیل داد.
2
ثانیا در عرفان کسی احساس تنهائی نمی کند
حتی اگر یک میلیون بار واژه تنهائی را بر زبان راند.
3
در عرفان
(که بر پانته ئیسم و یا همه خدائی مبتنی است)
اصل وحدت وجود فرمانفرما ست:
همه چیز در وحدت است.
هیچ چیز تنها نیست.
4
از خر و خرما و خلق و خدا همه یکی و یکسان اند.
انا الحق حلاج هم به همین معنی است.
5
ثالثا «تنهائی» حاوی گشتاورهای ایده ئولوژیکی بورژوائی است که ایندیویدوئالیسم (فردگرائی) و اگوئیسم (خودپرستی)
از آن جمله اند.
6
تنهائی «روشنفکرانه» وجود ندارد.
7
شکست که سهل است،
آدم حتی اگر تک و تنها در سلول انفرادی محبوس باشد
بازهم من درون خود را
برای همگوئی و همنشینی و هماندیشی
با خود دارد
و خاطرات خود را نیز در اندرون دارد که تکرار پذیرند و غذای روح اند.
8
تنهائی روشنفکران طبقات اجتماعی انگل و طبقه کثافت متوسط (اقشار بینابینی)
قبل از اینکه علت اجتماعی و سیاسی و غیره داشته باشد،
علت طبقاتی دارد.
9
به همین دلیل این زباله ها به افیون و هروئین و سکس و انتحار و آوانتوریسم (چریکیسم، فاشیسم، فوندامنتالیسم، نیهلیسم، پسیمیسم و غیره) پناه می برند.
عجب جفنگی
محمد مختاری فهم یک بدبخت بی سواد را هم حتی ندارد.
1
او حتی معنی فرهنگ را نمی داند.
2
محتوای ایده ئولوژیکی این جفنگ مختاری
چیزی جز جفنگیات «علمای» بی سواد طبقه حاکمه
از قبیل هابرمس و پوپر و لاشخورهای دیگر نیست.
مراجعه کنید به فرهنگ در تارنمای دایرة المعارف روشنگری
شاید بشه گفت
عشق درواقع یک انرژی کلی تشکیل دهنده است
و برهمه چیزمنطبق می شود
حریف
این «تعریف» شما از عشق است:
1
عشق به نظر شما
ـ آنهم با شاید و شک و تردید ـ
«انرژی کلی» است.
2
انرژی ولی فرمی از ماده است.
3
خردستیزی هم همین است.
4
کسی عاشق انرژی جزئی و یا کلی نمی شود.
مگر اینکه قصد خودفریبی و یا خدای ناکرده عوامفریبی داشته باشد.
5
دل طبقاتی شما
از نفرت و خصومت و کین
نسبت به توده لبریز است.
توده ای که سقا و رزاق شما ست.
6
این اما مانع آن نمی شود که
خود را عاشق سینه چاک کاینات جا بزنید.
از انرژی کلی هارت و پورت سر در دهید.
این سقوط محض نیست.
1
دیالک تیکی از صعود و سقوط است
2
صعود علمی ـ طبیعی ـ فنی
توأم با
سقوط فکری و فرهنگی و اخلاقی
است.
3
منظور از علمی ـ طبیعی، علم الاشیائی
(علوم طبیعی، فیزیک و شیمی و غیره)
است
روشنفکران بی خبر از خرد و خرمای عیران
تنها هنری که دارند،
آستین بالا زدن و بالا رفتن از دیوار کوتاه ملت است.
ملتی که معماران روح و شعورش
همین اجامر روشنفکر عجق ـ وجق ند.
تنگنا
فریدون مشیری
چنان فشرده شب تیره، پا، که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چار سوی این مرداب
خروس، آیۀ آرامشی نمی خواند
چه انتظارِ سیاهی،
سپیده می داند ؟
1
در این سخن مشیری ساده لوح
ذراتی از حقیقت هست.
2
ولی ذراتی از حقیقت هرگز به معنی حقیقت نیست.
3
چون حقیقت با تمامتش، حقیقت است.
4
حقیقت نیم بند و مثله و مخدوش
بدتر از دروغ است.
5
ظاهر دریا
ـ به نظر پرسه زنان در سطح پدیده ها ـ
ساکن و خاموش و بی جنب و جوش جلوه کند.
6
در اعماق دریا
اما جریانات نیرومندی در جوش و خروش مدام اند
که چاوشان امواج کشتی برانداز اند.
7
شب
به نظر ساده لوحان شب زده
شاید ظلمت محض ابدی جلوه گر شود.
8
شب اما
«گر به دامان دارد»
(برزین آذرمهر)
9
گری که ظلمت قیرگون شب را
از درون به آتش می کشد
و حامل بالقوه صبح دلافروز روشن است.
10
تفاوت و تضاد پسیمیسم ساده لوحان
و اوپتیمیسم ژرف اندیشان
همین است.
برچیدن عدلیّه
علی اکبرداور
پس از انتصاب به وزارت عدلّیه،
بر خلاف قانون اساسی،
تقاضای اختیارات کرد
و بی درنگ پس از انحلال کلّیه تشکیلات قضایی و اداری عدلیّه
در 20 بهمن 1305
برای تحکیم قدرت خود،
در 16 اسفند 1305 کلیه ادارات و محاکم عدلیّه را
در سراسر کشور منحل نموده و باعث اعتراض بسیاری شد.
فرخی یزدی
هم در قصیده ای هجویّه،
این عمل داور را نکوهید:
تا به کی داری به ایران و به ایرانی امید
تا به کی گویی که صبحِ دولتِ ایران دمید؟
(این بیت پاسخ به کسانی بود
که در آن موقع عکس رضاشاه را چاپ کرده بودند
و زیرش نوشته بودند
«باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است.»)
تا به کی گویی که آبِ رفته باز آید به جوی
تا به کی باید از این الفاظِ بی معنی شنید؟
مملکت یکباره استقلالِ خود از دست داد
شاهبازِ سروری از بامِ ایرانی پرید
یک نظر بنما به عدلیّه، ببین داور چه کرد
با تمام ِ آن هیاهو، با همه وعد و وعید
گر نقاب از چهرۀ این عدل بردارند، خلق
رشته را بی پرده، دستِ اجنبی خواهند دید
این هیاهو از برای خدمت ایران نبود
کرد از ما این سیاست
ـ عاقبت ـ
قطع امید
سالِ تاریخش شنیدم از سروش ِ غیب، گفت :
«داوری بی دادگر ، عدلیّه را بر گُه کشید.»
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر