جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
پیشکش
به
فاطمه
·
یکی از روزهای فرح انگیز تابستان بود.
·
مأمور کوچولوی راه آهن دوچرخه اش را تمیز کرد:
·
هم چرخ جلوئی را، هم چرخ عقبی را و هم زنجیر دوچرخه را
تمیز کرد.
·
وقتی که موقع آمدن قطار روم بود، سیگنال «حرکت مجاز» را
روشن کرد.
·
قطار روم هیچ وقت در ایستگاه مأمور کوچولوی راه آهن نگه
نمی داشت و به سرعت آذرخشی از آنجا می گذشت.
·
امروز ـ اما ـ با هر روز فرق داشت.
·
لوکوموتیو قطار روم هنوز به ایستگاه نزدیک نشده بود که مثل
مواقع استثنائی صدای سوتش بلند شد و مأمور کوچولوی راه آهن هنوز به خود نیامده بود
که قژقژ ترمز قطار در فضا پیچید و قطار روم نگهداشت.
·
«چی شده است؟»، مسافران قطار که از پنجره ها به بیرون خم
شده بودند، پرسیدند.
·
«گاوی ایستاده روی ریل ها!»، راننده لکوموتیو قطار ـ
موقع پیاده شدن از قطار ـ گفت.
·
«گاو لعنتی ئی!»
·
گاو زیبای سیاه و سفیدی بود.
·
گاو ـ اگرچه قیافه دوستانه ای داشت ـ ولی حوصله کنار
رفتن از ریل ها را نداشت.
·
«هوی!»، راننده لکوموتیو ـ رو به گاو ـ گفت و سعی کرد که
او را از عقب هل بدهد.
·
ولی همه تلاش های او بی ثمر ماند.
·
وقتی هم که مأمور دیگر قطار به یاری راننده لکوموتیو
آمد، گاو محل شان نگذاشت.
·
گاو تنها کاری که با دیدن او انجام داد، بستن چشم هایش
بود.
·
مسافرها هم از قطار پیاده شدند.
·
«قطار باید حرکت کند!»، با برانگیختگی می گفتند.
·
«پس بیایید و کمک مان کنید!»، راننده لکوموتیو گفت.
·
مسافرین هم به کمک آندو شتافتند.
·
البته تعداد انگشت شماری از مسافران از کمک به آنها خود
داری کردند.
·
برای اینکه از گاو می ترسیدند.
·
وقتی آدم شهرنشین باشد و در تمام عمرش جز ماشین چیزی
ندیده باشد، باید هم از گاو بترسد.
·
راننده لکوموتیو، مأمور قطار و مسافرین هر چه زور زدند،
نتوانستند گاو را حتی یک میلیمتر حرکت دهند.
·
عرق از پیشانی پاک می کردند و بد و بی راه می گفتند.
·
«دوباره سوار شوید!
·
دوباره همه تان سوار شوید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
·
«من می دانم چه باید کرد!»
·
«تو!»، راننده لکوموتیو گفت.
·
«آدم کوچولویی مثل تو را این گاو می تواند با یک فوت نیست
و نابود کند!»
·
مأمور کوچولوی راه آهن ـ اما ـ فقط لبخندی زد و هیچ
نگفت.
·
بعد ویولن خود را برداشت و شروع به نواختن کرد.
·
جلوی گاو شروع به ویولن زدن کرد و آهسته آهسته به سوی
علفزار روانه شد.
·
شگفتا که گاو سرش را بلند کرد و به دنبال او به راه
افتاد.
·
گاو از موسیقی خوشش می آمد.
·
مأمور کوچولوی راه آهن متوجه این امر شد و قدری با گاو
به گردش پرداخت.
·
مردم مأمور کوچولوی راه آهن را تحسین کردند و قطار ـ
تقریبا به موقع ـ به روم رسید.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر