۱۳۹۴ تیر ۱۱, پنجشنبه

مأمور کوچولوی راه آهن و گاو


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

پیشکش
به
 فاطمه

·        یکی از روزهای فرح انگیز تابستان بود.

·        مأمور کوچولوی راه آهن دوچرخه اش را تمیز کرد:

·        هم چرخ جلوئی را، هم چرخ عقبی را و هم زنجیر دوچرخه را تمیز کرد.

·        وقتی که موقع آمدن قطار روم بود، سیگنال «حرکت مجاز» را روشن کرد.

·        قطار روم هیچ وقت در ایستگاه مأمور کوچولوی راه آهن نگه نمی داشت و به سرعت آذرخشی از آنجا می گذشت.

·        امروز ـ اما ـ با هر روز فرق داشت.

·        لوکوموتیو قطار روم هنوز به ایستگاه نزدیک نشده بود که مثل مواقع استثنائی صدای سوتش بلند شد و مأمور کوچولوی راه آهن هنوز به خود نیامده بود که قژقژ ترمز قطار در فضا پیچید و قطار روم نگهداشت.

·        «چی شده است؟»، مسافران قطار که از پنجره ها به بیرون خم شده بودند، پرسیدند.

·        «گاوی ایستاده روی ریل ها!»، راننده لکوموتیو قطار ـ موقع پیاده شدن از قطار ـ گفت.
·        «گاو لعنتی ئی!»

·        گاو زیبای سیاه و سفیدی بود.

·        گاو ـ اگرچه قیافه دوستانه ای داشت ـ ولی حوصله کنار رفتن از ریل ها را نداشت.

·        «هوی!»، راننده لکوموتیو ـ رو به گاو ـ گفت و سعی کرد که او را از عقب هل بدهد.

·        ولی همه تلاش های او بی ثمر ماند.

·        وقتی هم که مأمور دیگر قطار به یاری راننده لکوموتیو آمد، گاو محل شان نگذاشت.

·        گاو تنها کاری که با دیدن او انجام داد، بستن چشم هایش بود.

·        مسافرها هم از قطار پیاده شدند.

·        «قطار باید حرکت کند!»، با برانگیختگی می گفتند.

·        «پس بیایید و کمک مان کنید!»، راننده لکوموتیو گفت.

·        مسافرین هم به کمک آندو شتافتند.

·        البته تعداد انگشت شماری از مسافران از کمک به آنها خود داری کردند.
·        برای اینکه از گاو می ترسیدند.

·        وقتی آدم شهرنشین باشد و در تمام عمرش جز ماشین چیزی ندیده باشد، باید هم از گاو بترسد.

·        راننده لکوموتیو، مأمور قطار و مسافرین هر چه زور زدند، نتوانستند گاو را حتی یک میلیمتر حرکت دهند.

·        عرق از پیشانی پاک می کردند و بد و بی راه می گفتند.

·        «دوباره سوار شوید!
·        دوباره همه تان سوار شوید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.
·        «من می دانم چه باید کرد!»

·        «تو!»، راننده لکوموتیو گفت.
·        «آدم کوچولویی مثل تو را این گاو می تواند با یک فوت نیست و نابود کند!»

·        مأمور کوچولوی راه آهن ـ اما ـ فقط لبخندی زد و هیچ نگفت.

·        بعد ویولن خود را برداشت و شروع به نواختن کرد.

·        جلوی گاو شروع به ویولن زدن کرد و آهسته آهسته به سوی علفزار روانه شد.

·        شگفتا که گاو سرش را بلند کرد و به دنبال او به راه افتاد.
·        گاو از موسیقی خوشش می آمد.

·        مأمور کوچولوی راه آهن متوجه این امر شد و قدری با گاو به گردش پرداخت.

·        مردم مأمور کوچولوی راه آهن را تحسین کردند و قطار ـ تقریبا به موقع ـ به روم رسید.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر