جای خودم خالی
خود را به کافه ی محلّه کشاندم
چیزی برای نوشتن ندارم
ذهنم، فضای ابرهای پریشان است
ذهنم، فضای نم نم باران
در کافه جای خودم خالی است
از آن بگو بخند و ُ نکته پرانی خبری نیست
تا دختر جوان پشت پیشخوان نبیند
من با مخاطب نامرئی خود حرف می زنم
بهتر که پول قهوه را بپردازم
تا در سکوت خیابان های فرعی
در جستجوی من گمشده ام باشم.
(۱۵ ژوئن ۲۰۱۲)
خود را به کافه ی محلّه کشاندم
چیزی برای نوشتن ندارم
ذهنم، فضای ابرهای پریشان است
ذهنم، فضای نم نم باران
در کافه جای خودم خالی است
از آن بگو بخند و ُ نکته پرانی خبری نیست
تا دختر جوان پشت پیشخوان نبیند
من با مخاطب نامرئی خود حرف می زنم
بهتر که پول قهوه را بپردازم
تا در سکوت خیابان های فرعی
در جستجوی من گمشده ام باشم.
(۱۵ ژوئن ۲۰۱۲)
عسگر آهنین
سرچشمه:
اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com
شین میم شین
2
مفهوم « چیزی برای نوشتن نداشتن»
خود را به کافه ی محلّه کشاندم
چیزی برای نوشتن ندارم
سرچشمه:
اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com
شین میم شین
2
مفهوم « چیزی برای نوشتن نداشتن»
خود را به کافه ی محلّه کشاندم
چیزی برای نوشتن ندارم
• شاعر با این مفهوم، دلیل «کشاندن خویشتن به کافه» را توضیح می دهند:
• چون ایشان «چیزی برای نوشتن» نداشته اند، خود را به کافه کشانده اند.
• اما منظور از مفهوم «چیزی برای نوشتن نداشتن» چیست؟
• به احتمال قوی، منظور شاعر این است که چنته خالی است.
• اکنون این سؤال سمج ـ بسان بچه جن کوچک حرف نفهمی ـ سر بر در و دیوار ذهن می کوبد که چرا شاعر چاره ای به چنته خالی نمی اندیشند و خود را به کافه می کشانند؟
• چون اولا قحظ اندیشه برای پر کردن چنته که نیست.
• مشتی اجنه بی نام و نشان، دیری است که شب و روز «جان می کنند» (سوسن) و کاری جز تولید و بازتولید اندیشه ندارند و محصول کار عرقریز خود را منتکشان و برایگان و ضمنا به عبث، ارزانی هر رهگذر می دارند.
• به چه دلیل شاعر به جای گشتی بی دردسر در انترنت، به هر مصیبتی خود را به کافه می کشاند؟
• در کافه که اندیشه خیرات نمی کنند تا چنته ای پر شود!
• باید ببینیم که حرف حساب خود شاعر چیست؟
3
مفاهیم « فضای ابرهای پریشان بودن ذهن»، «فضای نم نم باران بودن ذهن»
خود را به کافه ی محلّه کشاندم
چیزی برای نوشتن ندارم
ذهنم، فضای ابرهای پریشان است
ذهنم، فضای نم نم باران.
مفاهیم « فضای ابرهای پریشان بودن ذهن»، «فضای نم نم باران بودن ذهن»
خود را به کافه ی محلّه کشاندم
چیزی برای نوشتن ندارم
ذهنم، فضای ابرهای پریشان است
ذهنم، فضای نم نم باران.
• شاعر پاسخ به پرسش نابجای بچه جن سمج را بلافاصله کف دستش می گذارند:
• شاعر چیزی برای نوشتن ندارند، چون فضای ذهن شان ابری و بارانی است.
• در همین استدلال شاعر، تئوری شناخت ایشان عربده می کشد:
• شاعر در بهترین حالت ـ بسان ماتریالیست های مکانیکی در قرن هجدهم ـ مغز را چشمه اندیشه تصور می کنند.
• درست به همان سان که نیاکان شاعر کیسه صفرا را چشمه سودا تصور می کردند.
• شاعر ظاهرا بر این باورند که ذهن آئینه ای است که ایده ها و اندیشه ها در آن انعکاس می یابند، تا شعرا ایده های فکری و انتزاعی را جامه مادی و مشخص کلام بپوشانند و هدیه هر رهگذر حرف نفهم کنند.
• چرا و به چه دلیل ما به این نتیجه می رسیم؟
• دلیلش در این است که شاعر از فضای ابری و بارانی ذهن خویش سخن می گویند.
• فضای ابری و بارانی ما را به یاد آئینه مات می اندازد، آئینه ای که دیگر قادر به انعکاس روشن چیزها نیست.
• اگر باور شاعر همین باشد، می توان گفت که اشتباه می کنند:
• مغز نه چشمه اندیشه و ایده، بلکه ارگان اندیشیدن است، به سان پا که ارگان در رفتن است و آواره بی پناه و «بی همه چیز» فرنگ گشتن.
• اندیشه اصولا و اساسا در کارخانه دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت تشکیل می یابد:
• در روند کار عرقریز!
• مثال:
• فرود آوردن تبر بر تنه درخت و نتیجتا شناخت تنه و تبر و لیاقت معرفتی خود و خیلی چیزهای دیگر!
• بدون کردوکار عرقریز، بدون کلنجار با اشیاء و انسان ها اندیشه ای پدید نمی آید!
• اندیشه خودآ نیست!
• اندیشه نتیجه ستیز انسان با طبیعت است!
• نتیجه ستیز طبیعت دوم با طبیعت اول است!
بند دوم شعر
در کافه جای خودم خالی است
از آن بگو بخند و ُ نکته پرانی خبری نیست
در کافه جای خودم خالی است
از آن بگو بخند و ُ نکته پرانی خبری نیست
• شاعر در این بند شعر به توصیف کافه می پردازند و ضمنا جوابکی هم به جنک می دهند:
• شاعر برای باز و دلگشا کردن فضای ذهن خویش به کافه رفته اند، به امید تکرار «بگو و بخند ها و نکته پرانی ها!»
• ولی در کافه از این خبرها دیگر نیست.
• کافه امامزاده ای بی معجز است!
• این سوبژکت است که به اوبژکت جان می بخشد.
• کافه (اوبژکت) فی نفسه کاره ای نیست و به کمترین اعجاز قادر نیست.
• این انسان ها هستند که با حضور خود خرابه ها را آباد می سازند و کافه ها را از هلهله هق هق و خنده پر می کنند.
بند سوم شعر
تا دختر جوان پشت پیشخوان نبیند
من با مخاطب نامرئی خود حرف می زنم
بهتر که پول قهوه را بپردازم.
تا دختر جوان پشت پیشخوان نبیند
من با مخاطب نامرئی خود حرف می زنم
بهتر که پول قهوه را بپردازم.
• شاعر در این بند شعر، نشان خواننده می دهد که جای خالی «دوست» را چگونه می توان پر کرد:
• از طریق همصحبتی با مخاطب نامرئی خویش.
• اما مخاطب نامرئی کیست که جای خالی «دوست» را پر می کند؟
• مخاطب نامرئی به احتمال قوی همان است که شاعر کشان کشان به کافه برده است:
• «خویشتن خویش!»
• حالا می توان در صحت تحلیل پیشین خویش تردید کرد:
• خویشتن شاعر نه جسم بی جان ایشان، بلکه نیمه دیگر ایشان بوده است، نیمه نامرئی ایشان بوده است.
• این اما به چه معنی است؟
• این به معنی دوگانگی انسان است!
• به معنی دوپاره گشتن انسان است!
• دو پاره مرئی و نامرئی!
• شاید به همین دلیل بوده که حریفی از «دیالک تیک تنهائی» سخن گفته است:
• دیالک تیک من مرئی و من نامرئی!
• دیالک تیکی که بیانگر نهایت تنهائی و بیکسی است!
• فقط کسی می تواند به کنه منظور شاعر ره یابد که از بیغوله های غرورافکن غربت گذشته باشد.
بند چهارم شعر
تا در سکوت خیابان های فرعی
در جستجوی من گمشده ام باشم.
تا در سکوت خیابان های فرعی
در جستجوی من گمشده ام باشم.
• اکنون معلوم می شود که مخاطب نامرئی نه نیمه دیگر و ضمنا نامرئی شاعر، نه نیمه نامرئی حی و حاضر، بلکه نیمه گمشده شاعر است.
• این بدان معنی است که نیمه دیگر شاعر پس از فاجعه تخریب و دوگانگی، گم شده است.
• این تصور و تصویر بیانگر تنهائی مطلق است!
• این تصور و تصویر اما در عین حال به معنی تخریب دیالک تیک تنهائی است.
• چون اقطاب دیالک تیکی را از همبائی و ستیز بی امان گریز و گزیری امکان پذیر نیست.
• شاعر در شعر دیگری تحت عنوان «پرسشی در غربت» که حدود دو سال قبل سروده بودند، هنوز به مرحله تخریب دیالک تیک تنهائی نرسیده بودند:
پرسشی در غربت
(آلمان- ۲٣ مه ۲۰۱۰)
از سفر ـ باردگر ـ برگشتم
در گشودم، دیدم
سایه ام منتظر است.
لحظه ای، مکثی کرد
پُرسشی را، که از آن می ترسیدم،
با همان شیوه ی زهر آلودش، مطرح کرد:
«پخته ات کرد، سفر؟
حال، دانستی، کز جنگ درون،
هرکجا باشی،
امکان رهایی صفر است؟
چاره ای نیست، مگر
آفتابی نشوی
و بدان وسوسه ی از همه پنهان، دیگر تن در ندهی!»
دیدم آن هیچ، مرا می جود و می بلعد
جامه دانم را
با بار سفر ول کردم
رو به آیینه نشستم،
که مگر دوست سراغم آید،
دوست هم فرصت دیدار نداشت.
(آلمان- ۲٣ مه ۲۰۱۰)
از سفر ـ باردگر ـ برگشتم
در گشودم، دیدم
سایه ام منتظر است.
لحظه ای، مکثی کرد
پُرسشی را، که از آن می ترسیدم،
با همان شیوه ی زهر آلودش، مطرح کرد:
«پخته ات کرد، سفر؟
حال، دانستی، کز جنگ درون،
هرکجا باشی،
امکان رهایی صفر است؟
چاره ای نیست، مگر
آفتابی نشوی
و بدان وسوسه ی از همه پنهان، دیگر تن در ندهی!»
دیدم آن هیچ، مرا می جود و می بلعد
جامه دانم را
با بار سفر ول کردم
رو به آیینه نشستم،
که مگر دوست سراغم آید،
دوست هم فرصت دیدار نداشت.
این شعر در تارنمای دایرة المعارف روشنگری، تحت عنوان «سیری در شعری از عسگر آهنین (3)» مورد تحلیل قرار گرفته است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر