۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

و داستان پرنده ای که با آفتاب می رقصد

دخترکی که شب ها نمی خوابد
داریوش سلحشور
(پنج شنبه ١٨ اسفند١٣٩٠)
(هشتم مارس ٢٠١٢)
سرچشمه:
مجله هفته
http://www.hafteh.de


• هنوز جائی،
• جائی در این گوشه خاکی
• دخترکی هست که شب ها نمی خوابد

• دخترکی که گمان می کند:
• « فردا زود خواهد آمد و او هنوز
• گیسویش را نبافته است
• مدادش را نتراشیده است!»

• فکر می کند:
• «دیر است، خیلی دیر است
• و داستان پرنده ای که با آفتاب می رقصد
• نانوشته می ماند.»

• هنوز حرفی
• حرفی در این جهان پر هیاهو
• نا گفته در بغض گلوی دخترک لانه کرده است.

• هنوز او فکر می کند:
• «چرا بزرگترها هر روز بالا تر می روند
• و اصلا نمی افتند؟

• و چرا بچه ها آنقدر بزرگ نیستند

• تا قدشان به دستگاه ها برسد
• و لازم نباشد که روی چهار پایه بایستند
• تا همه به آنها بخندند.»

• هنوز جائی،
• جائی در این هیاهوی جنگ و کشتار
• دخترکی هست با دو چشم شاداب
• و دو چال مورب بر گونه هایش،
• که در هر غروب آفتاب
• پر از اشک می شوند
• و گنجشک ها از گودی آن آب می نوشند

• و دخترک فکر می کند:
• «می توان گنجشک ها را به رنگ آبی کشید
• تا آسمان هیچ وقت تنها نماند
• و خدا در تنهائی خود دق کند.»

• هنوز جائی،
• جائی در این گوشه خاکی
• دخترکی در برابر بوم نقاشی
• فکر می کند:
• «دیر است
• خیلی دیر است

• و باید برای بزرگترها که سر گیجه گرفته اند

• و هی عق می زنند
• یک آسمان آبی کشید
• که مال خود خودشان باشد
• و حتی خدا نتواند آن را از دست شان بگیرد.»

• هنوز جائی،
• جائی در این گوشه خاکی
• دخترکی هست که شب ها نمی خوابد
• هی کتاب می خواند،
• شعر و سرود و
• آواز می خواند


• و فکر می کند که آفتاب زود زود خواهد آمد
• تا کفترها چشم شان بدنبال دانه
• کورمال نزند
• و آفتابگردان ها پژمرده نشوند
• و یادشان باشد که بسوی آفتاب بچرخند.

• هنوز بر گرده این کره خاکی
• دخترکی هست
• و من
• بی شایدی
• باور دارم که هست.

• دخترکی
• که هی شعر و سرود
• و آواز می خواند.


پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر