صادق
هدایت
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
·
ولی این مسئولیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود.
·
کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی گری،
مقداری از دارائی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند می شد، به فکر
این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند.
·
زن و بچه های او را در خانهٔ کوچکتر برد.
·
خانه شخصی آنها را کرایه داد، برای بچه هایش معلم سرخانه
آورد، دارائی او را به جریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه
و املاک حاجی بود.
·
از این به بعد داش آکل از شبگردی و قرق کردن چهار سو
کناره گرفت.
·
دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش
افتاد.
·
ولی همهٔ داش ها (لوطی های محله) و لات ها که با او همچشمی داشتند به تحریک
آخوندها می پرداختند که دست شان از مال حاجی کوتاه شده بود.
·
دور به دست شان افتاده بود و برای داش آکل لغز می خواندند
و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود.
·
در قهوه خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل می رفتند و
گفته می شد:
·
«داش آکل را می گوئی؟
·
دهنش می چاد، سگ کی باشد؟
·
یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس موس می کند.
·
گویا چیزی می ماسد، دیگر دم محلهٔ سر دزک که می رسد دمش
را تو پاش می گیرد و رد می شود.»
·
کاکا رستم به عقده ای که در دل داشت با لکنت زبانش می گفت:
·
«سر پیری معرکه گیری!
·
یارو عاشق دختر حاجی صمد شده!
·
گزلیکش را غلا کرد!
·
خاک تو چشم مردم پاشید.
·
کتره ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همهٔ املاکش را
بالا کشید.
·
خدا بخت بدهد.»
·
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خرد
نمی کردند.
·
هر جا که وارد می شد در گوشی با هم پچ و پچ می کردند و
او را دست می انداختند.
·
داش آکل از گوشه و کنار این حرف ها را می شنید ولی به روی
خودش نمی آورد و اهمیتی هم نمی داد.
·
چون عشق مرجان بطوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که
فکر و ذکری جز او نداشت.
·
شب ها از زور پریشانی عرق می نوشید و برای سرگرمی خودش
یک طوطی خریده بود.
·
جلو قفس می نشست و با طوطی درد دل می کرد.
·
اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می کرد، البته مادرش
مرجان را به روی دست به او می داد.
·
ولی از طرف دیگر او نمی خواست که پای بند زن و بچه بشود.
·
می خواست آزاد باشد، همان طوری که بار آمده بود.
·
به علاوه پیش خودش گمان می کرد هرگاه دختری که به او
سپرده شده، به زنی بگیرد، نمک بحرامی خواهد بود.
·
از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه می کرد،
جای جوش خوردهٔ زخم های قمه، گوشهٔ چشم پائین کشیده خودش را برانداز می کرد و با
آهنگ خراشیده ای ـ بلند بلند ـ می گفت:
·
«شاید مرا دوست نداشته باشد!
·
بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند...
·
نه، از مردانگی دور است...
·
او چهارده سال دارد و من
چهل سالم است...
·
اما چه بکنم؟
·
این عشق مرا می کشد...
·
مرجان....
·
تو مرا کشتی....
·
به که بگویم؟
·
مرجان....
·
عشق تو مرا کشت...!»
·
اشک در چشم هایش جمع می شد و گیلاس روی گیلاس عرق می نوشید.
·
آن وقت با سردرد همین طور که نشسته بود، خوابش می برد.
·
ولی نصف شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچه های پر پیچ و
خم، باغ های دلگشا و شراب های ارغوانی اش به خواب می رفت، آن وقتی که ستاره ها ـ آرام
و مرموز ـ بالای آسمان قیرگون به هم چشمک می زدند، آن وقتیک ه مرجان با گونه های
گلگونش در رختخواب آهسته نفس می کشید و گذارش، روزانه از جلوی چشمش می گذشت،
همانوقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون
رودر بایستی از قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که
از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون می آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می
کشید، تپش آهسته قلب، لب های آتشی و تن نرمش را حس می کرد و از روی گونه هایش بوسه
می زد.
·
ولی هنگامیکه از خواب می پرید، به خودش دشنام می داد، به
زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانه ها در اطاق به دور خودش می گشت، زیر لب با
خودش حرف می زد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و
رسیدگی به کارهای حاجی می گذراند.
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر