۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

سیری در شعری از محمد زهری (17)


محمد زهری
( ۱۳۰۵ ـ ۱۳۷۳)

تا یک ستاره می سوزد
(زمستان 1332)

تحلیلی از
ربابه نون

به یاد


محسن

می جوشد از نهادم،
آتشفشانِ آواز.

می تابد از نگاهم،
خورشید بسته ی راز.

تا یک ستاره سوزد،
بر طاق لاجوردین،
تاریک نیست این شب.

تا یک شکسته، بندد،
بر سنگ، چشم نفرین،
خاموش نیست این لب.

گردونه ای به راه است،
بر پشت جادهٔ خون.

شبگرد ها برانند،
سرشاد دشت اکنون.

بگرفته بر دل کوه،
- از گرد عابر راه –
زنگار تلخ اندوه.

بر جای پای آنان،
روییده، خوشه آه،
خشکیده خون انبوه.

همپای این سواران،
دست دعای کس نیست.

جز زنگ لال گمراه،
بانگی در این جرس نیست.

آتشفشان آواز،
در خشم من نشسته،
در خشم دیگران نیز.

خورشید تشنهٔ راز،
در چشم من نشسته،
در چشم دیگران نیز.

ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر