۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه

پینوتیو در عقاب آباد (43)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        زنگ تفریح به صدا در می آید و من سایه ام را در کلاس تنها می گذارم.
·        در زنگ تفریح وظیفهً دیگری دارم.
·         
·        قفل کمد بزرگ را که فروشگاهش می نامیم، باز می کنم.

·        تعدادی مداد و دفتر و قلم نی و بسته ای آب نبات برای فروش داریم.

·        فروشگاه، روبروی دفتر مدیر قرار دارد.

·        درآمد فروشگاه را به مدیر می دهم.

·        باید آدم فقیری باشد.


·        کلاس اول که بودیم، بارها می خواست که گردو و بادام بیاوریم.

·        می گفت:
·        «می خواهم ریاضیات یادتان بدهم.»

·        ولی داداش می گفت:
·        «دروغ می گوید.
·        گردو و بادام را برای بچه هایش می خواهد.»

·        راستش من نمی دانم که او زن و بچه دارد یا نه.
·        چون به آدم زن و بچه دار شباهت ندارد.

·        عصرها که مدرسه تعطیل می شود، به بهانهً کار، در دفترش می نشیند و دخترهای جبار پیشش می آیند تا در بارهً وضع درسی برادر شان صحبت کنند.

·        برادر شان دیگر در مدرسه شیخ جعفر نیست.

·        قبول شده و در کلاس پنجم درمدرسهً خردجو ست.

·        وقتی در مدرسهً ما بود خیلی عزت و احترام می دید.

·        چنین است، وقتی آدم دو تا خواهر زیبا در خانه دارد.

·        من هم می توانستم خواهری داشته باشم.

·        ولی قبل از این که من به عقاب آباد  بیایم، از تشنگی و گشنگی مرده بود.
·        چون انه شیر نداشت.

·        داداش می گفت:
·        «تنها زنی که بچهً شیرخواره داشت و می توانست به او شیر بدهد، فاحشه ای بود، در خانهً روبروی مسجد جامع.
·        خوب شد مرد.
·        وگرنه چه خوی و خصلتی می توانست، دختری داشته باشد که شیر فاحشه خورده است.»

·        انه اما چیزی نمی گفت.

·        تنها دختری که می توانست داشته باشد، مرده بود.

·        برای دادن تسلی به خویشتن، می گفت:
·        «بهتر که مرد.
·        وگرنه بزرگ که می شد، داداش می دادش به یک شیخ  شپشو.
·        و تمام عمر می بایستی در ذلت زندگی کند!»

·        زنگ دوم آقای خیاطی رفته نمی دانیم کجا و به جایش مدیر آمده است.

·        ظاهرا عقل مدیر به اندازهً آقای خیاطی نیست.

·        ولی به عوض آن ادعا می کند که حس ششم دارد.

·        و اضافه می کند که آدم های معمولی فقط پنج حس دارند:
·        دیدن، شنیدن، بوئیدن، چشیدن و لمس کردن.

·        مدیر با حس ششم قادر به دزدیابی است.

·        می گوید:
·        «من تنها کسی در عقاب آبادم که حس ششم دارد.
·        حس ششم، حسی خدادادی است.»

·        آهسته به عثمان می گویم که چرند می گوید، چون یک همچو حسی اصلا وجود ندارد.


·        و عثمان چنان قیافه ای می گیرد که مدیر محتوای پچ پچ مرا در می یابد.

·        «آقای پینوتیو حتما خواهد گفت که همچو حسی وجود ندارد.
·        ولی من می گویم: امتحانش مجانی است.»
·        مدیر با خنده می گوید.

·        با خشم به عثمان نگاه می کنم.

·        چه نفرت انگیزند، موجوداتی از این دست!

·        و نمی دانم چرا برای همیشه با او قطع رابطه نمی کنم؟

·        چه خریتی که صیغهً برادری هم با او خوانده ام.

·        حالم از ادا و اطوارش بهم می خورد.

·        «من می روم بیرون، سکه ای بدهید به کسی.
·        بعد می آیم و می گویم که سکه دست کیست!» 

·        مدیر حتما می خواهد، استعداد خارق العاده اش را اثبات کند و به دزدان مدرسه خط و نشان بکشد.

·        ما همهً مان بی چیزیم.

·        کی می تواند چیزی برای دزدیدن بیابد؟

·        «سکه یابی که دزدیابی نیست!»
·        به اعتراض بلند می شوم و می گویم.
·        «دادن سکه ای به یکی که به معنی دزد بودن او نیست!»

·        مدیر دیری است کلاس را ترک گفته و حتما دارد از پنجرهً دفتر به دختران و زنانی که در کوچه، سر شیر آب،  وراجی می کنند، چشم چرانی می کند و کسی در کلاس به نظر من وقعی نمی نهد.

·        بچه ها خوشحالند از اینکه مدیر به جای ریاضیات و اخم و تخم، سکه یابی کند و خود را دزدیاب درجه یک قلمداد کند.

·        عثمان می خواهد که سکه را به او بدهیم.

·        هیچکس جز رضا سکه ندارد.

·        رضا سکه را به عثمان می دهد.

·        عثمان سکه را در دست می گیرد.

·        ما همه ساکت می نشینیم.

·        آقای خیاطی پیدایش می شود.

·        دربارهً حس ششم مدیر گزارش می دهیم.

·        مدیر وارد کلاس می شود.

·        همهً بچه ها ساکت نشسته اند، به غیر از عثمان که از هیجان ویرانگر بی تاب است.

·        مثل فواره ای بالا می رود و پایین می افتد.

·        اولین بار است که عثمان فرصتی برای خودنمائی یافته است.

·        در کوچه و خیابان می تواند چاقو در پشت الاغ بکند، گربه ای را به قتل رساند، سگی را شجاعانه به سنگ ببندد، بچهً بی پناهی را خونین و مالین به خانه بفرستد، از هنر پدرش و عمویش در مراوده با فاحشه ها داد سخن سر دهد، ولی در مدرسه جائی برای این جور هنرنمائی ها نیست.

·        سکه یابی تنها شانس زندگی عثمان است.

·        احساس می کنم که عثمان می خواهد، مدیر به هر قیمتی سکه را پیدا کند.

·        می گویم:
·        «بده من سکه را!»

·        ولی او نمی خواهد از شانس زندگی اش صرفنظر کند.

·        من هم مطمئن می شوم که او می خواهد مدیر را مدیون خود سازد.

·        انه می گوید:
·        «کسی که مغز در کله ندارد، باید زبان درازی داشته باشد.»

·        می پرسم:
·        «انه، برای چی؟»

·        انه به جای جواب، لبخند می زند و لجم را در می آورد.

·        سایه ام انگار رفته در کالبد انه.

·        سعی می کنم، بیندیشم و جواب سؤالم را پیدا کنم.

·        می گویم:
·        «برای لیس زدن کون این و آن، تا از امتحان قبول شود؟»

·        حالت چهره انه دگرگون می شود.

·        حدس می زنم که در کله اش چه می گذرد.

·        «تو واقعا جنی، پینوتیو.»
·        انه با شادی سرشته به حیرت می گوید.

·        مدیر مشکلی در یافتن سکه پیدا نمی کند.

·        عثمان به هدفش رسیده، از شادی بالا می پرد و یادش رفته که سکه به رضا تعلق دارد.

·        ظهر سرسفرهً ناهار داداش را در جریان حس ششم مدیر می گذارم.

·        داداش که به جن و پری اعتقاد دارد، به حس ششم مدیر تره حتی خرد نمی کند و به طنز و طعنه می گوید:
·        «برای پیدا کردن آفتابه دزد، خیلی ها حس ششم دارند.»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر