اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
زنگ تفریح به صدا در می آید و من سایه ام را در کلاس
تنها می گذارم.
·
در زنگ تفریح وظیفهً دیگری دارم.
·
·
قفل کمد بزرگ را که فروشگاهش می نامیم، باز می کنم.
·
تعدادی مداد و دفتر و قلم نی و بسته ای آب نبات برای
فروش داریم.
·
فروشگاه، روبروی دفتر مدیر قرار دارد.
·
درآمد فروشگاه را به مدیر می دهم.
·
باید آدم فقیری باشد.
·
کلاس اول که بودیم، بارها می خواست که گردو و بادام
بیاوریم.
·
می گفت:
·
«می خواهم ریاضیات یادتان بدهم.»
·
ولی داداش می گفت:
·
«دروغ می گوید.
·
گردو و بادام را برای بچه هایش می خواهد.»
·
راستش من نمی دانم که او زن و بچه دارد یا نه.
·
چون به آدم زن و بچه دار شباهت ندارد.
·
عصرها که مدرسه تعطیل می شود، به بهانهً کار، در دفترش می
نشیند و دخترهای جبار پیشش می آیند تا در بارهً وضع درسی برادر شان صحبت کنند.
·
برادر شان دیگر در مدرسه شیخ جعفر نیست.
·
قبول شده و در کلاس پنجم درمدرسهً خردجو ست.
·
وقتی در مدرسهً ما بود خیلی عزت و احترام می دید.
·
چنین است، وقتی آدم دو تا خواهر زیبا در خانه دارد.
·
من هم می توانستم خواهری داشته باشم.
·
ولی قبل از این که من به عقاب آباد بیایم، از تشنگی و گشنگی مرده بود.
·
چون انه شیر نداشت.
·
داداش می گفت:
·
«تنها زنی که بچهً شیرخواره داشت و می توانست به او شیر
بدهد، فاحشه ای بود، در خانهً روبروی مسجد جامع.
·
خوب شد مرد.
·
وگرنه چه خوی و خصلتی می توانست، دختری داشته باشد که شیر فاحشه خورده است.»
·
انه اما چیزی نمی گفت.
·
تنها دختری که می توانست داشته باشد، مرده بود.
·
برای دادن تسلی به خویشتن، می گفت:
·
«بهتر که مرد.
·
وگرنه بزرگ که می شد، داداش می دادش به یک شیخ شپشو.
·
و تمام عمر می بایستی در ذلت زندگی کند!»
·
زنگ دوم آقای خیاطی رفته نمی دانیم کجا و به جایش مدیر آمده
است.
·
ظاهرا عقل مدیر به اندازهً آقای خیاطی نیست.
·
ولی به عوض آن ادعا می کند که حس ششم دارد.
·
و اضافه می کند که آدم های معمولی فقط پنج حس دارند:
·
دیدن، شنیدن، بوئیدن، چشیدن و لمس کردن.
·
مدیر با حس ششم قادر به دزدیابی است.
·
می گوید:
·
«من تنها کسی در عقاب آبادم که حس ششم دارد.
·
حس ششم، حسی خدادادی است.»
·
آهسته به عثمان می گویم که چرند می گوید، چون یک همچو
حسی اصلا وجود ندارد.
·
و عثمان چنان قیافه ای می گیرد که مدیر محتوای پچ پچ مرا
در می یابد.
·
«آقای پینوتیو حتما خواهد گفت که همچو حسی وجود ندارد.
·
ولی من می گویم: امتحانش مجانی است.»
·
مدیر با خنده می گوید.
·
با خشم به عثمان نگاه می کنم.
·
چه نفرت انگیزند، موجوداتی از این دست!
·
و نمی دانم چرا برای همیشه با او قطع رابطه نمی کنم؟
·
چه خریتی که صیغهً برادری هم با او خوانده ام.
·
حالم از ادا و اطوارش بهم می خورد.
·
«من می روم بیرون، سکه ای بدهید به کسی.
·
بعد می آیم و می گویم که سکه دست کیست!»
·
مدیر حتما می خواهد، استعداد خارق العاده اش را اثبات
کند و به دزدان مدرسه خط و نشان بکشد.
·
ما همهً مان بی چیزیم.
·
کی می تواند چیزی برای دزدیدن بیابد؟
·
«سکه یابی که دزدیابی نیست!»
·
به اعتراض بلند می شوم و می گویم.
·
«دادن سکه ای به یکی که به
معنی دزد بودن او نیست!»
·
مدیر دیری است کلاس را ترک گفته و حتما دارد از پنجرهً
دفتر به دختران و زنانی که در کوچه، سر شیر آب، وراجی می کنند، چشم چرانی می کند و
کسی در کلاس به نظر من وقعی نمی نهد.
·
بچه ها خوشحالند از اینکه مدیر به جای ریاضیات و اخم و
تخم، سکه یابی کند و خود را دزدیاب درجه یک قلمداد کند.
·
عثمان می خواهد که سکه را به او بدهیم.
·
هیچکس جز رضا سکه ندارد.
·
رضا سکه را به عثمان می دهد.
·
عثمان سکه را در دست می گیرد.
·
ما همه ساکت می نشینیم.
·
آقای خیاطی پیدایش می شود.
·
دربارهً حس ششم مدیر گزارش می دهیم.
·
مدیر وارد کلاس می شود.
·
همهً بچه ها ساکت نشسته اند، به غیر از عثمان که از
هیجان ویرانگر بی تاب است.
·
مثل فواره ای بالا می رود و پایین می افتد.
·
اولین بار است که عثمان فرصتی برای خودنمائی یافته است.
·
در کوچه و خیابان می تواند چاقو در پشت الاغ بکند، گربه
ای را به قتل رساند، سگی را شجاعانه به سنگ ببندد، بچهً بی پناهی را خونین و مالین
به خانه بفرستد، از هنر پدرش و عمویش در مراوده با فاحشه ها داد سخن سر دهد، ولی در
مدرسه جائی برای این جور هنرنمائی ها نیست.
·
سکه یابی تنها شانس زندگی عثمان است.
·
احساس می کنم که عثمان می خواهد، مدیر به هر قیمتی سکه
را پیدا کند.
·
می گویم:
·
«بده من سکه را!»
·
ولی او نمی خواهد از شانس زندگی اش صرفنظر کند.
· من هم مطمئن می شوم که او می خواهد مدیر را مدیون خود سازد.
·
انه می گوید:
·
«کسی که مغز در کله ندارد، باید زبان درازی داشته باشد.»
·
می پرسم:
·
«انه، برای چی؟»
·
انه به جای جواب، لبخند می زند و لجم را در می آورد.
·
سایه ام انگار رفته در کالبد انه.
·
سعی می کنم، بیندیشم و جواب سؤالم را پیدا کنم.
·
می گویم:
·
«برای لیس زدن کون این و آن، تا از امتحان قبول شود؟»
·
حالت چهره انه دگرگون می شود.
·
حدس می زنم که در کله اش چه می گذرد.
·
«تو واقعا جنی، پینوتیو.»
·
انه با شادی سرشته به حیرت می گوید.
·
مدیر مشکلی در یافتن سکه پیدا نمی کند.
·
عثمان به هدفش رسیده، از شادی بالا می پرد و یادش رفته
که سکه به رضا تعلق دارد.
·
ظهر سرسفرهً ناهار داداش را در جریان حس ششم مدیر می
گذارم.
·
داداش که به جن و پری اعتقاد دارد، به حس ششم مدیر تره
حتی خرد نمی کند و به طنز و طعنه می گوید:
·
«برای پیدا کردن آفتابه دزد، خیلی ها حس ششم دارند.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر