۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (45)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        داداش شاد و خندان از در وارد می شود و در جنگ درونی من آتش بس رخ می دهد.

·        حلیمه خاتون به داداش تبریک می گوید:
·        «خدا را شکر.
·        پسر است.»  

·        بعد قربان ـ صدقهً نوزاد می رود و قنداقی را بدست داداش می دهد.

·        من نمی دانم، چرا حلیمه خاتون به خاطر پسر بودن نوزاد، شکر خدا را به جای می آورد.

·        «خودت هفت تا دختر زاییده ای.»
·        با عصبانیت می گویم.
·        «اگر راست می گویی و پسر بهتر از دختر است، پس چرا خودت پسر نزاییده ای؟»

·        حلیمه خاتون چشم غره می رود و لبخند می زند.

·        «پینوتیو، دختر و یا پسر بودن بچه به اراده خدا ست و نه به خواست پدر و مادر.»

·        حلیمه خاتون به مدرسه نرفته، ولی خیلی سواد دارد.
·        دلیل سواد او شاید این باشد که هر هفته در خانه اش مرثیه دارد و آخوند کوری زن های محله را سیر دل می گریاند و ضمنا پول قرض می دهد و نزول می گیرد.

·        داداش می گوید که نزول خواری حرام است.
·        آخوند کور اما عین خیالش نیست.

·        می پرسم:
·        «اگر نزول خواری گناه است، پس چرا آخوند کور مرتکب گناه می شود؟»

·        داداش با عصبانیت می گوید:
·        «این پفیوز، عیاش است.  
·        نه دین دارد و نه ایمان.»

·        حیرتم می گیرد.
·        دلم می خواهد از حلیمه خاتون بپرسم که چرا به آخوند کور عیاش بی دین و ایمان هر هفته پول می دهند و بعد همان پول را از او قرض می گیرند و بابت آن قرض به او نزول می دهند؟

·        ولی لب می بندم.
·        حلیمه خاتون مادر دوست دختر من است و مرا خیلی دوست دارد.

·        اصلا از این عقاب آباد و سکنه اش سر در نمی آورم.

·        حلیمه خاتون شاید خودش به آخوند کور پول ندهد.
·        پول که ندارند.
·        ولی احتمالا از زنان همسایه برای او پول جمع می کند و ضمنا واسطه قرض گرفتن از او می شود.

·        می خواهم به داداش بگویم که آخوند کور با حلیمه خاتون لاس می زند و خیلی با همدیگر جورند و در گوشه تاریک اتاق پس از رفتن زن های همسایه مرتب کلنجار جسمی می روند.

·        ولی نمی دانم چرا نمی گویم.

·        پسر آخوند کور خیلی هیز است.
·        شاید هروئین هم بکشد.

·        داداش در گوش نوزاد آیاتی تلاوت می کند و بعد پسش می دهد. 

·        می پرسم: «نوزاد اسم هم دارد؟»

·        داداش بیدرنگ می گوید:
·        «اسمش را می گذاریم، جواد.»

·        می پرسم:  «چرا جواد؟»

·        می پرسد، اسامی دوازده امام را از حفظم یا نه؟

·        شمردن اسامی دوازده نفر برایم آسان تر از خوردن آب است.
·        ولی امامی بنام جواد نشنیده ام.

·        داداش می گوید:
·        «ممد، اسم رسول اکرم بوده، که به خر بزرگ گذاشته ام.»

·        خنده ام می گیرد.
·        داداش پسر بزرگش را همیشه چنین می نامد.

·        «حسن و حسین و رضا اسامی برادران انه اند.
·        نقی اسم امام دهم بوده، که از قضا نه عقل دارد و نه مقل.
·        عسگرمرحوم هم اسم امام یازدهم و جواد لقب امام نهم بوده است.»

·        می گویم:
·        «اکثریت آل عبا را جمع کرده ای توی خانه.
·        اسم خواهرم که مرده، چی بود؟»

·        پس از کشیدن آهی، می گوید:
·        «رویه!
·        حضرت رویه اسم دختر امام حسین علیه السلام بوده است.»

·        حلیمه خاتون که بی سخنی به گفتگوی من و داداش گوش می داده، پابرهنه می پرد وسط حرف ما:

·        «اسامی پسرهای من هم اکبر و عسگر اند.
·        علی اکبر اسم پسر امام حسین بوده و عسگر را هم که هم الان داداش گفت.
·        اسامی دخترانم هم، اسامی زنان و دختران ائمهً اطهار اند.»

·        سر سفره به داداش می گویم که حلیمه خاتون هم تازگی ها دختری زاییده و اسمش را زینب گذاشته است.

·        داداش می گوید:
·        «خیلی ها چشم پدرشان را در می آورند، تا کوراوغلی نامیده شوند.»

·        منظورش را نمی فهمم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر