۱۳۹۴ مرداد ۱, پنجشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (46)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی
  
·        می پرسم:
·        «داداش، زینب چه ربطی به کوراوغلی دارد؟»

·        بزغاله و مستان ـ هر دو ـ  گوش های شان را تیز کرده اند.

·        انه چای می ریزد و جلوی داداش می گذارد.

·        غروب عقاب آباد را بیش از هر چیز آن دوست دارم.

·        نوزاد در گوشه آشپز خانه خوابیده است.
·        موجود آرام بی سر و صدائی است.

·        می گوید:
·        «زینب اسم خواهر امام حسین بوده و حالا حلیمه خاتون می خواهد به دخترش بگذارد.»
·         
·        تعجب می کنم.
·        «خوب خود تو که اسم پیغمبر را به پسر خرت گذاشته ای.
·        حالا آسمان که بر زمین نمی آید اگر حلیمه خاتون اسم نوه او را به دخرتش بگذارد.»
·         
·        داداش انگار از سؤالات من جنون می گیرد.

·        با عصبانیت می گوید:
·        «زینب زنی بوده که بعد از یک میلیون سال هم نظیرش در عقاب آباد  زاده نخواهد شد.»

·        گوش های من هم بسان بزغاله و مستان تیز می شوند، شاید هم دراز شده باشند.

·        با خود می اندیشم:
·        «چند در صد این حرف ها که راجع به آل عبا و این و آن به هر مناسبت و بکرات گفته می شوند، جزو تبلیغات ایده ئولوژیکی طبقه حاکمه است و چند در صد آن حقیقت دارد؟»

·        داداش که میان زنان عقاب آباد و مرغان آن فرقی نمی بیند، اکنون راجع به شخصیت زینب سنگ تمام می گذارد.

·        اگر حلیمه خاتون حرف های داداش را بشنود، کیف خر خواهد کرد.

·        آخوند کور شعور که ندارد تا از این حرف های داداش بلد باشد و حلیمه خاتون را حالی به حالی بکند.

·        یک بار هم حتی پای منبر کوچولویش که صندلی تق و لقی است، ننشسته ام.
·        حالم از خودش و توله اش به هم می خورد.

·        داداش که انگار از خیالات من خبر دارد، ادامه می دهد:
·        «آخوندها اغلب در باره حضرت زینب سکوت می کنند. 
·        در حالیکه بدون زینب رسالت امام حسین تکمیل نمی شد.
·        اگر حسین با شمشیرش علیه ظلم جنگید و جان بر سر پیمان نهاد، حضرت زینب با نطق آتشین و افشاگرش، مجلس جشن یزید را برهم زد و به جهانیان نشان داد که یزید نه خلیفهً مسلمین، بلکه خاین به اسلام و آیین محمدی است.
·        و چه بسا کلام، برنده تر و مؤثر تر از شمشیر است.»

·        داداش انگار سوار بر ابرها ست و سیر سماوات می کند و از بیان شهامت زینب، چنان به شور آمده  که لب به غذا نمی زند و نطقی توفانزا به راه می اندازد.

·        «اگر حسین و یارانش سرمشق مردان و جوانان اند، زینب باید نمونه و سرمشق بی بدیلی برای زنان و دختران مسلمان باشد.
·        زینب، سرمایهً معنوی لایزال آیین تشیع است.
·        زینب در تاریک ترین دوران شکست و سرکوب، به دوش کشندهً بی باک پرچم مقاومت بوده و مدافع سرسخت حقانیت قیام.»

·        داداش با سخنان آتشینش کم مانده که حتی گربه و بزغاله را به شور افکند، چه رسد به من.

·        انگار «من» من از من جدا می شود و اوج می گیرد.

·        داداش حریر نگاهش را بر چهره ام می گسترد.

·        انگار شاهد زایش نوزادی دیگر در روح بیقرار من است.

·        بعد از ظهر، در زنگ تفریح، مدیر صدایم می زند:
·        «آقای پینوتیو!
·        یک سری جنس برای فروشگاه خریده ام که در دفتر لب پنجره قرار دارند.
·        وقت کردی منتقل شان کن به فروشگاه!»

·        تعجب می کنم از اینکه اجناس را خودش مستقیما در فروشگاه نگذاشته است.
·        چون یکی از کلید های قفل فروشگاه دست خود او ست و پول ها را همیشه خودش از دخل آن برمی دارد.

·        وارد دفتر می شوم.

·        هیچکس در دفتر نیست.



·        اولین دوات جوهر پلیکان را که از لب پنجره برمی دارم، سکهً پنج ریالی ئی مثل ستاره ی زیبائی چشمک می زند.

·        بی سر و صدا برش می دارم و می گذارم در جیب شلوارم.

·        با پنج ریال می توانم یک خروار حلوا و یا خرما بخرم و شکمی از عزا در بیاورم.

·        داداش گفته:
·        «هر چیزی که پیدا کنی، اگر صاحبش پیدا نشود، حلال تر از شیر مادر است.»

·        حالا چه باید کرد؟

·        باید در عقاب آباد جار بزنم که چه کسی سکه پنج ریالی گم کرده؟
·        آنهم نه در کوچه و بازار، بلکه در اتاق مدیر عیاش؟

·        مغزم حسابی به کار افتاده.
·        بسان ساعت قوی هیکل مسجد جامع بی تاب است.
·        تیک تاکش را حتی می شنوم.
·        می خواهد به هر ترفندی اثبات کند که این سکه پنج ریالی بی صاحب است:
·        «مائده ای آسمانی برای تو ست.»

·        از سوی دیگر به یاد جهنم موعود و میرغضب های روانی مردم آزارش می افتم.

·        فکرش را که می کنم از کله ام دود بلند می شود:
·        من در جهنم در چنگ اژدهای آتشین، سرنگون چاه های عفن و خجه در بهشت در خیمهً گردن کلفتی که سکهً پیدا شده مال او ست.

·        چیزها را در فروشگاه می چینم و دوباره وارد دفتر مدیر می شوم.

·        مدیر نشسته سر میز پهناورش و انگار انتظارم را می کشد.

·        سکه را می گذارم روی میز و می گویم که آن را از حیاط جلوئی پیدا کرده ام.

·        از خدا می خواهم که صاحبش پیدا نشود و سکه مال من شود.

·        اما چه خیال خامی!

·        مدیر سکه را فوری برمی دارد و می گذارد در جیب شلوارش.

·        از تعجب می خواهم شاخ در بیاورم.

·        انتظار دارم که پا شود و جار بزند که سکه ای پیدا شده و صاحبش را نیابد و سکه را به من برگرداند.

·        ولی این جاکش ظاهرا رغبتی به جارکشی ندارد و سکهً حرام را در جیب خود می گذارد.

·        بسان کسی که تیرش به سنگ خورده، بیرون می آیم از دفتر.

·        سؤالی در ذهنم زاده می شود:
·        «نکند مدیر خودش سکه را زیر دوات جوهر پلیکان گذاشته و می خواسته مرا امتحان کند؟»

·        سؤال اول مثل جنی پاهایش را به هم می مالد و سؤال دیگری از جرقهً پاهایش جیغ و ویغ کنان به دنیا می آید:
·        «اگر مدیر عیاش واقعا حس ششم دارد و دزدیاب قهاری است، پس چرا می کوشد، مرا امتحان کند؟»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر