۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

سیری در جهان بینی شهریار (17)


سید محمد حسین بهجت تبریزی
(۱۲۸۵ - ۱۳۶۷)
تحلیلی از شین میم شین

 شعر شهریار خطاب به هاشمی رفسنجانی  
«پای خطبه‌ های رفسنجانی»
 (۱۳۶۳)  

·        این شعر شهریار تحت عنوان «پای خطبه های رفسنجانی» در سال 1363 سروده شده است.

1
·        یعنی سه سال پس از سرکوب خشن و خونین حزب توده و ممانعت از فعالیت سیاسی علنی و قانونی آن در ایران و یک سال پس از قلع و قمع قطعی این بارگاه امید خلق.

2
·        شهریار نمی تواند از این جنایات بی خبر باشد.
·        اتفاقا یکی از دوستان صمیمی شهریار، هوشنگ ابتهاج (سایه) بوده است که از شعرای حزب توده و در بدر دیار غربت  است.

3
·        سؤال این است که چرا شهریار به مداحی قاتلان شریف ترین سرسپردگان توده  مبادرت ورزیده است؟

4
·        شهریار نمی تواند بی خبر از آن باشد که سید علی خامنه ای در مدت بازداشت، شکنجه و پرونده سازی و اعدام اعضای حزب توده، دفتری در زندان اوین داشته و همه این جنایات تحت نظر و رهبری او صورت گرفته و رفسنجانی از نزدیک ترین و مهمترین همدستان او بوده است.

5
·        سؤالی که ما را از دیرباز به خود مشغول می دارد، این است که شهریار کیست، که هم از صمیمی ترین دوستان نیما یوشیج، هوشنگ ابتهاج، مشیری و غیره بوده و هم از حامیان و مدافعان ارتجاع فئودالی ـ روحانی ـ فوندامنتالیستی؟

6



·        فریدون مشیری در رثای شهریار شعر فوق العاده زیبا و قابل تأملی سروده است.
·        ما برای آشنائی با جهان بینی شهریار این شعر فریدون مشیری را مورد تأمل و تحلیل قرار می دهیم تا با یک تیر دو نشان بزنیم:
·        هم با انعکاس شهریار در آئینه ضمیر دوستانش آشنا شویم و هم با جهان بینی خود فریدون مشیری.   
   
فریدون مشیری
ای وای شهریار

در نیمه های قرن بشر سوزان
در انفجار دائم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان می خواند
می خواند با صدای حزینش
می خواست تا صدای خدا را
در جان مردمان بنشاند
نامردم سیه دل بدکار را مگر
در راه مردمی بکشاند

می رفت و با صدای حزینش
می خواند:

«در اصل یک درخت کهن آدم
از بهشت
آورد در زمین و در این پهندشت کشت
ما شاخه درخت خداییم
چون برگ و بار ما ست ز یک ریشه و تبار
 
هر یک تبر به دست چراییم؟»

این آتش، ای شگفت
در مردم زمانه او در نمی گرفت
ـ آزرده و شکسته
گریان و نا امید ـ

می رفت و با نوای حزیبنش
 
می خواند:
«گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانی ام

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی همزبانی ام»


دنبال همزبان
 
می گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر، آه
با کوله بار اندوه
 
با کوه حرف می زد
با کوه:

«حیدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوی تو آمده است
با چشم اشکبار
غم روی غم گذاشته، عمری است، شهریار

من با تو درد خویش بیان می کنم، تو نیز
بر گیر این پیام و از آن قله ی بلند
پرواز ده
که در همه آفاق بشنوند:
«ای کاش جغد نیز
در این جهان ننالد
از تنگی قفس»

این جا ولی نه جغد که شیری است دردمند
افتاده در کمند
پیوسته می خروشد در تنگنای دام
وز خلق بی مروت بی درد
یک ذره مهر و رحم طلب می کند، مدام»
 
می رفت و با صدای حزینش
می خواند:
«دیگر مزن دم از وطن من
وز کیش من مگوی، به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت، مذهب
 
جهان، وطن»
 
درکوچه باغ عشق
می رفت و با صدای حزینش
 
می خواند:
«گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست، ماه من
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت.»
 
ز این پیش، گشته اند به گرد غزل بسی
این مایه سوز عشق، نبوده است در کسی

می رفت
تا مرگ نابکار سر راه او گرفت
تا ناگهان صدای حزینش
این بغض سال ها
این بغض دردهای گران، در گلو گرفت
 
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک مجسمی بود
در چشم روزگار
جان مایه محبت و رقت
ای وای شهریار

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر