۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

سیری در جهان بینی نظامی گنجوی (3)


مسعود بهبودی

داستان خسرو و شیرین
اثری از نظامی گنجوی
ادامه

 مهین بانو در بستر مرگ،
برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت می ‌کند

 تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است
 و به هیچ یک نباید دل بست.

پس از مرگ مهین بانو،
شیرین بر تخت سلطنت می نشیند و عدل و داد را در سراسر ملک خود می پراکند.
 اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بوده است.

 پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش می سپرد
 و به سوی مدائن رهسپار شد.

در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بوده،
خبر مرگ بهرام چوبین را می شنود.

سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برمی دارد
 و در روز چهارم به مجلس بزم می نشیند و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند،
او را طلب می کند.

باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌های خود انتخاب می کند و می نوازد.

خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه به باربد می دهد.

آن شب پس از آن که خسرو به شبستان می رود،
عشق شیرین در دلش تازه می شود.

با خواهش و التماس از مریم می خواهد
 تا شیرین را به حرمسرای خود آورد.
 اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه می شود.

خسرو که دیگر نمی ‌توانست عشق سرکش خود را مهار کند، ‌شاپور را به طلب شیرین می فرستد.

 اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه می کند.
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکنده و غذایی جز شیر نمی‌ خورد.

از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بوده، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی می کند.

در روز ملاقات شیرین و فرهاد،
 فرهاد دل در گرو شیرین می ‌بازد.

 این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می ‌کند که ادراک از او رخت بر می‌ بندد و دستورات شیرین را نمی ‌فهمد.

هنگامی‌ که از نزد او بیرون می ‌آید،
سخنان شیرین را از خدمتکارانش می ‌پرسد
 و متوجه می ‌شود که باید جویی از سنگ،
از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند.

فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می‌ زند
که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد می شود
 و در انتهای آن حوضی می سازد

 شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد می دهد
 اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین می کند  و روی به صحرا می نهد

این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار می سازد که داستان آن بر سر زبان‌ ها می افتد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه می شود.

فرهاد را به نزد خود می خواند و در مناظره ای که با او داشته، می فهمد که توان برابری با عشق او نسبت به شیرین را ندارد.

پس تصمیم می گیرد
به گونه ای دیگر
او را از سر راه خود بردارد.

خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می ‌فرستد
و قول می ‌دهد اگر این کار را انجام دهد،
شیرین و عشق او را فراموش کند.

فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه می ‌رود.
نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک می کند
و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود می پردازد.

آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه می یابد.

روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد می رود
 و جامی ‌شیر برای او می برد.

در بازگشت اسبش در میان کوه فرو می ماند و بیم سقوط می رود.

 اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر می برد.

خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می ‌رسد.

 او که دیگر شیرین را، از دست رفته می ‌بیند،
به دنبال چاره می گردد.

به راهنمایی پیران خردمند (خردستیز)  
قاصدی نزد فرهاد می ‌فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند
مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود.

هنگامی ‌که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می ‌رساند، 
او تیشه را بر زمین می ‌زند و خود نیز بر خاک می ‌افتد.

شیرین از مرگ او، داغدار می ‌شود
و دستور می ‌دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر