۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

سیری در جهان بینی شهریار (10)


سید محمد حسین بهجت تبریزی
(۱۲۸۵ - ۱۳۶۷)
تحلیلی از شین میم شین

شهریار و شأن نزول شعر
«علی ای همای رحمت»
سرچشمه:
وبلاک علیرضا پور بزرگ (وافی)  

تخلیص و ویرایش
از
 تارنمای دایرة المعارف روشنگری
 
آنروز در محل کار خیلی خسته شده بودم.
به طوری که حتی از رفتن به قهوه خانۀ دروازه غار
هم منصرف شده بودم
قبلا گفتم که محل تجمع دوستان ما
قبل از میدان فردوسی
قهوه خانه ای در دروازه غار
بود.
 
 می خواستم به منزل بروم و ساعتی استراحت بکنم.
اما
در منزل پنیر نداشتم
و
باید اول به میدان مولوی می رفتم و پنیر می خریدم.

پنیر را مثل همیشه از یک مغازۀ خاص می گرفتم
 و
 به قول صاحب مغازه
 دائمی ترین مشتری اش بودم.
اگر این همه روی پنیرتآکید دارم
به خاطر آن است که پشتوانۀ غذائی من
در منزل بود.
یعنی هروقت غذا نمی پختم یا عجله داشتم و یا حتی مشغول نوشتن و خواندن بودم
با یک لقمه نان و پنیر سد جوع می کردم

خلاصه با تنی خسته به مولوی رفته و پنیر خریدم
و
خسته تر از قبل خود را به منزل رساندم.

ساعتی دراز کشیدم.
 از خواب خبری نبود
بلند شدم و کتابی برای مطالعه برداشتم.
احساس کردم دل و دماغ مطالعه هم ندارم
با خود گفتم:
«بلند شوم و به قهوه خانه بروم»
 احساس کردم یارای تکان خوردن ندارم

لحظاتم واقعا برزخی شد
یک ندای درونی به من می گفت که گمشده ای دارم
ولی نمی دانستم چیست؟

آن شب تا صبح مثل مارگزیده ها به خود پیچیدم و خوابم نبرد
بدنم داغ شده بود ولی هیچ یارا و توان نداشتم

روز بعد به امید آنکه ساعتی بخوابم، سر کار نرفتم.

باز هم همان وضعیت را داشتم.
گوئی یک انقلاب نهانی در درونم شکل می گیرد.

آن روز هم به خاطر آشفتگی و بیخوابی
حتی به قهوه خانه هم نرفتم.

احساس می کردم یک آتش درونی
مرا به سوختن و دیوانگی می کشاند.

ولی باز هم در درونم عناصرمثبتی با این حس و حال
در نبرد بودند
و
درون من جمع اضداد شده بود

 شب را با آشفتگی سحر کردم.
در این مدت فقط چند لقمه نان و پنیر خورده بودم

بعد از ظهر روز سوم
وضو گرفتم
و
نماز خواندم.

بعد از نماز دست به سوی آسمان بردم
و
گفتم:
«بار خدایا،
تو را به حرمت مولا علی
مرا از این وضعیت....»

دیگر نتوانستم دعایم را ادامه بدهم.

یک انرژی نامرئی و مقتدر مرا به سمت مداد و کاغذ کشانید.
بدنم داغ داغ بود.
مداد روی کاغذ مسوده لغزید و این شعر آمد:
«علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایۀ هما را

دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین.
به علی شناختم من بخدا قسم خدارا»

شعر به روانی جاری شده بود و من هم می نوشتم:
«برو ای گدای مسکین در خانۀ علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدارا»

با نوشتن هر بیت کمی به آرامش می رسیدم.
احساس می کردم که این اشعار را در سه روز گذشته
بارها در درون ناشناخته ام، تکرار کرده ام.

ولی در عمل اولین بار بود
که
این 
اشعار غریب و آشنا  
را 
در کاغذ می نوشتم
بالاخره نوشتن شعر تمام شد
آرامش به وجودم برگشت.
شعر را مرور کردم. 

بعضی ابیات خیلی زیبا می نمود:
«بجز از علی که آرد پسری ابوالعجایب
که علم کند به عالم شهدای کربلارا»

احساس کردم که این اشعار بخشی از روحم بود
 که در این چند روز اسیر و بعد آزاد شده بود.

مداد و کاغذ را زمین گذاشتم
و
با آرامش تمام
سر به بالش گذاشتم.
وقتی بیدار شدم
از تلخی سه شبانه روز بیخوابی اثری نبود.
روح و جسمم آرام بود و احساس می کردم
که به یک غیر ممکن دست یافته ام.

آنروز هم برای رفتن به اداره خیلی دیر شده بود.
شعر را برداشتم و چند بار مرور کردم.
در دل به خودم گفتم
که
این شعر خیلی فراتر از قدرت شعری من است.

بلافاصله آن شعر را که به نظرم گوهر گرانبهائی می آمد
 در
 شش نسخه 
پاکنویس کردم:

1
یک نسخه در لای لحاف تشک

2
یک نسخه در بین اشعار پاکنویس شده

3
یک نسخه در جیب پالتو

4
 و
 یک نسخه را همراه خود برداشتم

و
زودتر از قرارهای همیشگی
خودم را به قهوه خانۀ دروازه غار رساندم.
راستش می خواستم
هرچه زودتر
این شعر را برای دوستان شاعرم بخوانم.
دوستان شاعر من شعرای بزرگی بودند
مثل ملک الشعرا
پژمان بختیاری
 و
وقتی وارد قهوه خانه شدم
هنوز هیچکدام از دوستان نیامده بودند.
 من در محل همیشگی منتظرنشستم

در این حال یک نفر وارد قهوه خانه شد.
با مسئول چائی صحبت کرد.
مسئول چائی مرا نشان داد.
آن شخص به طرف من آمد.
ظاهر متشرعی داشت.
پس از سلام و احوالپرسی خطاب به من گفت:
«من از طرف آیت الله مرعشی نجفی آمده ام.
و پیامی برای شما دارم»

و
پیامش را اعلام کرد
من در جواب گفتم:
«ایشان پسر عموی من هستند
(شهریار به سادات و سیدها پسر عمو می گفت)
ولی آن عالم نسب شناس و محقق
چه کاری با من شاعر دارد؟»

آن شخص اظهار بی اطلاعی کرد.

من هم به قول معروف سبک ـ سنگین کرده
و
تصمیم گرفتم همراه ایشان به قم بروم.

به مسئول چائی قهوه خانه هم موضوع را گفتم
و
از ایشان خواستم به دوستان اطلاع بدهد که نگران من نباشند.
مخصوصا چند روز هم به آنجا نیامده بودم.

در بیرون کافه یکدستگاه بنز قدیمی (گازوئیلی)
 پارک شده بود.

ایشان در را باز کردند 
و 
سوار شدیم.
بلافاصله دگمه (به جای استارت) را فشار دادند
و
ماشین روشن شد و با هم به قم رفتیم.

وقتی وارد منزل آیت الله شدیم
پس از عبور از چند اتاق و سرسرا
به درب اتاقی رسیدیم که نفر همراه من
از من خواست در همانجا منتظر بمانم
 و خودش در زد و داخل شد.

لحظاتی بعد
حضرت آیت الله مرعشی نجفی
با لباس غیر رسمی
(بدون عمامه و عبا)
در جلو من ظاهر شدند.


و سلام وعلیک و روبوسی جانانه ای رد و بدل شد.
بعد آقای مرعشی گفتند:
«شاعر عزیز شعرت را بخوان»

من در آن ایام هر شعری می نوشتم
در روزنامه ها چاپ می شد و دهان به دهان می گشت.

در دل گفتم:
« حتما حضرت آقای مرعشی هم عاشق شده اند
و
از من یک شعر عاشقانه می خواهند.»

به همین دلیل گفتم:
«کدام شعر را می فرمائید؟»

آقای مرعشی گفتند:
«علی ای همای رحمت، توچه آیتی خدارا»

با شنیدن این شعر پاهایم لرزید.
اصلا یادم رفته بود که این شعر را نوشته ام.
من این شعر را به احدی نخوانده بودم
و
می خواستم امروز در قهوه خانه برای دوستان بخوانم.

در حال افتادن بودم که آقای مرعشی دست مرا گرفت.

گفتم:
« آقا، من این شعر را برای احدی نخوانده ام.
تازه دیشب نوشته ام.
شما از کجا می دانید؟»

آقای مرعشی فرمودند:
«دیشب در عالم رؤیا
در مجلسی در محضر پیامبر گرامی
این شعر خوانده شد

من هنوز حیران و سرگشته بودم که آقای مرعشی مرا داخل کتابخانه بردند
و
در حین پذیرائی مختصر
داستان رؤیای صادقه شان را گفتند
و از من خواستند همراه ایشان به مسجد برویم.

در بین الصلوه
ایشان بلند شدند و مرا به نمازگزاران معرفی کردند
و از من خواستند که آن شعر را بخوانم.

من هم برای اولین بار این شعر را
در مسجد آیت الله مرعشی نجفی
برای نمازگزاران خواندم.

آن شب
آقای مرعشی
مرا به یک پرس کباب معروف قم مهمان کردند.
بعد از شام هدیه ای هم به من دادند
 و
همان بنز مرا تا تهران و درب خانه ام رسانید.

گفتم:
«استاد این شعر شما کی به نجف رسید؟»
 
استاد فرمودند:
«آن موقع که مثل حالا ارتباطات نبود
 ولی در یک فاصلۀ زمانی کوتاه
به حرم امام علی آویخته شد.
بعدها شنیدم که یکی از خطاطان اصفهان
آن را نوشته و در حرم نصب شده است.»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر