جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
·
روزی از روزها، مردم متوجه شدند که خروس برج کلیسا کج
ایستاده است.
·
«خروس پائین خواهد افتاد»،
مردم گفتند.
·
«باید کاری کرد، تا پائین نیفتد!»
·
شهردار دستور داد تا نردبام عظیمی درست کنند.
·
«یک نفر برود بالا و خروس را تعمیر کند!»، شهردار دستور
داد.
·
اما کسی جرئت نکرد که از نردبام عظیم بالا رود.
·
حتی پهلوان ابوالفضل که مرتب ماهیچه های بازوی خود را
نشان این و آن می داد، جرئت بالا رفتن از نردبام غول آسا را نداشت.
·
«من این کار را می کنم»، دودکش پاک کن کوچک مصممانه گفت.
·
آنگاه لبه دارش را مرتب کرد و از نردبام بالا رفت.
·
او می بایستی 685 پله بالا رود و بعد به برج کلیسا برسد.
·
نخست سرش قدری گیج خورد، ولی بعد احساس بسیار خوشایندی
داشت.
·
از آن بالا می توانست تا دور دست های شهر را ببیند، حتی
دهات و رودهای دور و بر شهر را می توانست تماشا کند.
·
«یوهووو!»، دودکش پاک کن کوچک گفت و مشغول کار شد.
·
«چیزی بهتر از آفتاب سحرگاهی وجود ندارد!»، ناگهان کسی
در نزدیکی دودکش پاک کن کوچک گفت.
·
«این چه کسی است که به ستایش از آفتاب سحرگاهی می
پردازد؟»، دودکش پاک کن کوچک حیرتزده پرسید.
·
«منم!»، صدا گفت.
·
دودکش پاک کن کوچک دید که خروس برج کلیسا واقعا دارد حرف
می زند.
·
خروس برج کلیسا بال هایش را بر هم می زد و حرف می زد.
·
«من فکر می کردم که تو یک خروس مسی هستی!»، دودکش پاک
کن کوچک شگفت زده گفت.
·
«مسی بودن من چه ربطی به حرف زدنم دارد؟»، خروس گفت.
·
آندو قدری با هم گپ زدند و دودکش پاک کن کوچک به تعمیر
آن پرداخت و خروس راست راست ایستاد.
·
«خیلی ممنون!»، خروس برج کلیسا گفت.
·
«صبر کن، تا عصر!
·
عصر می خواهم هدیه ای برایت تقدیم کنم.»
·
دودکش پاک کن کوچک سوار خروس مسی برج کلیسا شد و همانجا منتظر
هدیه ماند.
·
در گرگ و میش شامگاهی آهنگ ظریف دلنشینی به گوشش رسید و
سه مرغک بسیار زیبا از جائی به پرواز در آمدند.
·
«عصر به خیر!»، مرغکان گفتند و خروس بارها تعظیم کرد.
·
آنگاه چیزی در گوش چاقترین مرغکان گفت.
·
«تخم مرغی، تخم مرغی!»، مرغک چاق گفت.
·
مرغک چاق به خواهش خروس، تخم گذاشته بود.
·
اما این تخم مرغ، تخم مرغ معمولی نبود.
·
این تخم مرغ، تخم مرغی از طلای خالص بود.
·
«این برای تو ست!»، خروس برج کلیسا گفت.
·
دودکش پاک کن کوچک تشکر کرد و از نردبام غول آسا پائین
آمد.
·
«این همه وقت کجا بودی؟»، مردم پرسیدند.
·
«با خروس برج کلیسا گپ می زدم!»، دودکش پاک کن کوچک گفت.
·
مردم به تمسخر دودکش پاک کن کوچک پرداختند.
·
«مرغکان برج کلیسا هم آنجا بودند!»، دودکش پاک کن کوچک
گفت.
·
مردم ـ اما ـ از شنیدن حرف های او روده بر شدند.
·
«آنها تخم مرغ طلائی زیبائی به من هدیه دادند»، دودکش
پاک کن کوچک با عصبانیت گفت.
·
او می توانست تخم مرغ طلائی را نشان مردم دهد، ولی آن را
از جیبش بیرون نمی آورد.
·
چون حوصله این کار را نداشت.
·
دودکش پاک کن کوچک ترجیح داد که به خانه برود و تخم مرغ
طلائی را زیر بالش خوابش بگذارد.
·
از این به بعد، دودکش پاک کن کوچک رؤیاهای خوشایندی می
بیند.
·
هر شب در خواب می خندد و وقتی صبح بیدار می شود، احساس
خوشبختی می کند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر