۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

سیری در گلستان سعدی (16)

  سعدی 
(۵۸۵   یا ۶۰۶ – ۶۹۱ هجری قمری)
تحلیلی از شین میم شین


 ( گلستان ، دیباچه)
ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد، خبری باز نیامد


·        معنی تحت اللفظی:
·        ای مرغ سحر درس عشق را در مکتب پروانه بیاموز!

·        در مکتب پروانه که سوخت و خاکستر شد، ولی دم نزد.

·        این مدعیان عشق در طلب یار، مشتی بی خبر از عشق اند.

·        چون اگر کسی از عشق با خبر شود، دیگر از او خبری به گوش نمی رسد.

·        منظور سعدی از بیت دوم این شعر چیست؟


1
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد، خبری باز نیامد.

·         سعدی در این بیت، تئوری عشق خود را مورد بحث قرار می دهد.
·        او مدعیان عشق و طالبان وصل را به بی خبری از عشق متهم می کند.
·        چرا که خبر از عشق، همان و مرگ عاشق همان و یا بی خبری مطلق از خویشتن در صورت برگشت، همان.

2

·        عشق بدین طریق به وسیله ای برای خودستیزی بدل می شود:
·        عشق نه به توسعه و تکامل جسمی و روحی بنی بشر، بلکه به انهدام، بی هوشی و بی خبری مطلق او منجر می شود.
·        این تئوری  عشق سعدی است. 
3

·        سعدی همین تئوری را قبلا در بوستان به تفصیل توضیح داده است:
·        کسی را به سریر بارگاه الهی ره نمی دهند و اگر ره دهند، داروی بیهوشی به خوردش می دهند که جنون گیرد و از ماجرای وصل چیزی نتواند بگوید.

4

·        در تئوری عشق سعدی، وصل عاشق و معشوق نه امکان پذیر است و نه مطلوب.
·        تنها راهی که عاشق دارد، سوخت و ساز مدام است، بی انتظاری از وصل مرگ آور و یا جنون آور.

·        اکنون این سؤال مطرح می شود که سعدی این ایده راجع به عشق را از کجا دارد؟

5

·        معشوق در قاموس سعدی، یا عضوی از اعضای طبقه حاکمه است و یا انعکاس آسمانی ـ انتزاعی طبقه حاکمه ملی و بین المللی.
·        معشوق یا یکی از خداوندان بنده و زمین و رأی است و یا خود خداوند تعالی است.
·        در فلسفه اجتماعی سعدی و بعدها حافظ، انسان ها باید عاشق اعضای طبقه حاکمه گردند و بهتر از این رسم و آئینی متصور نیست.
·        مسئله اما این است که عاشق کذائی هرگز نباید به هوس وصل افتد.
·        برای اینکه وصل همان و جنون و یا مرگ زودرس همان!

·        اما چرا؟
6

·        دلیل این عشق در دیالک تیک اصلی جامعه طبقاتی است.
·        مثلا در دیالک تیک خواجه و غلام است، در دیالک تیک بنده و خداوند بنده است، در دیالک تیک رعیت و ارباب فئودال و یا در دیالک تیک پرولتر و بورژوا ست.
·        بنده و غلام و رعیت و کارگر می توانند عاشق اعضای طبقه حاکمه باشند.
·        حتی می توانند مثل سگ به دنبال شان روان باشند، دم در خانه شان بخوابند، در هر دیداری ابراز عشق کنند، خاک کوی حضرات را سرمه چشم خویش سازند، برای شان خبرچینی کنند و به خیلی از فرومایگی های دیگر تن در دهند، ولی نمی توانند تقاصای وصل با و یا امید به وصل حضرات داشته باشند.
·        وصل همان و مرگ و یا جنون همان!

·        اکنون این سؤال پیش می آید که سعدی چگونه به این ایده مرگ و یا جنون رسیده است؟

7

·        این ایده هم نه اختراع سعدی، بلکه تعمیم حقیقت امری عادی در جامعه سعدی است.
·        طبقه حاکمه در جامعه بنده داری ـ فئودالی در محاصره دشمنان رنگارنگ از درون و برون بسر می برد.
·        هر کس برای حضرات دشمنی بالقوه است، دشمنی است که می تواند قاتل شخص شخیص او باشد.
·        فرق هم نمی کند که او فرزندش باشد، مادر و یا پدر، برادر، عمو، دائی و یا بیگانه باشد.
·        در جهنم جامعه طبقاتی، هر کس در کمین دیگری است و هر لحظه می تواند از فرصت استفاده کند و زهر در طعامش بریزد و یا خنجری آلوده به زهر در سینه اش بکارد.
·        به همین دلیل هم است که سینه هر عضو طبقه حاکمه  می تواند «مخزن» اسرار مگو باشد.
·        وصل با اعضای طبقه حاکمه همان و پی بردن به برخی از اسرار درون پرده همان.
·        خطر هم درست همین جا ست.
·        چون اسرار درون پرده باید بسان مردمک چشم حفظ و حراست شوند و گرنه امنیت طبقه حاکمه  به خطر می افتد.
·        به همین دلیل است که غلام پرده دار، از نعمت زبان در دهان محروم است.
·        درست به همین دلیل است که اگر کسی به وصل خداوندان زمین و یا انعکاس آسمانی ـ انتزاعی آنها، یعنی خداوند تعالی نایل بیاید، یا باید از خیر زبان در دهان و یا از خیر هوش و عقل در سر و یا حتی از خیر جان در تن بگذرد.

سعدی
(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص  1 ـ 3) 
و گر سالکی محرم راز گشت
ببندند، بر وی در بازگشت

کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشی اش در دهند

یکی باز را دیده بر دوخته است
یکی دیده ها باز و پر سوخته است

کسی ره، سوی گنج قارون نبرد 
و گر برد، ره باز بیرون نبرد

·        چون دیوانه اگر هم رازی به یاد نگه داشته باشد و بر زبان آورد، نه کسی صناری به ازای آن می دهد و نه بدان باور می کند.
·        آسمان در فلسفه سعدی و حافظ آئینه زمین است و بس.

·        حافظ همین اندیشه سعدی را به طرز زیر تکرار می کند:

 حافظ 
چو منصور، از مراد آنان کـه «بر»  دارند، بر «دار» اند 
بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند، می ‌رانـند

·        معنی تحت اللفظی بیت:
·        بسان منصور حلاج، کسانی که از مراد بهره مندند، به دار کشیده شده اند.

·        دعوت حافظ به این درگاه، با راندن او از این درگاه توأم است.

·        این هم بدان معنی است که وصل عاشق و معشوق به معنی مرگ عاشق است (بر سر دار بودن منصور) و هم بدان معنی است که وصل آندو محال است (خواندن حافظ به درگاه و راندن توأمان اواز درگاه.) 

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر