۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

تفکر تاریخی (جهانتصویر تاریخی) (13)

پروفسور دکتر هانس کورتوم
پروفسور دکتر وینفرید شرودر
برگردان شین میم شین

تفکر تاریخی در فلسفه روشنگری

·        خدمات تعیین کننده روشنگری به تشکیل جهانتصویر تاریخی به شرح زیر بوده اند:

1

·        روشنگری بشریت را از صغارت رها ساخت و به بلوغ رساند.
·        آن سان که ضامن نجات خود را نه در غیر، بلکه در توانائی های خویشتن خویش  بجوید.

2

·        روشنگری نشان داد که تاریخ، روند تضادمند جریان پیش رونده بی برگشتی است که در آن هر دورانی (هر دورانی نیز که منفی ارزیابی می شود)، بمثابه پله ای در نردبام پیشرفت، حاوی ارزش نسبی خاص خویش است. 
3

·        روشنگری بر آن بود که تعین (تقدیر) بشریت از قبل در طبیعت انسانی و یا در ایده مطلق معین شده است.
4

·        بنابرین، تاریخ از دیدگاه آن به تاریخ بشریت، به تاریخ جامه عمل پوشاندن به تعین تعیین شده از قبل، یعنی به تاریخ تشکیل نظام اجتماعی معقول (مبتنی بر عقل) مبدل شد.

5

·        این روند در روشنگری آغازین بمثابه روند رشد ذاتی، راسیونالیستی و مکانیکی ـ خطی تلقی می شد، که می تواند در اثر تشبثات غلط، خردستیز و «گناه آلود» از قبیل هجوم اقوام وحشی، عوامفریبی و غلبه روحانیت و یا حکومت استبدادی، یعنی در اثر پیدایش دوران های منفی، برای مدتی سد شود، ولی نمی تواند برای همیشه نابود گردد.

6

·        از این رو ست که پله خانوف از نگرش متافیزیکی پیشرفت سخن می گوید که بنا بر آن، توانائی بشر به پیشرفت، نیروی اسرار آمیزی تلقی می شود، نیروئی که بخودی خود پیروزی خرد را تضمین می کند.

7

·        همانطور که پله خانوف نشان می دهد، در روشنگری واپسین انسان پی می برد که توانائی انسان به پیشرفت هرگز نمی تواند بخودی خود توسعه یابد، بلکه برای توسعه خویش به تلنگرهای مدام از خارج نیاز دارد.
8

·        بدین طریق تشبثات غلط و «گناه آلود»، دوران های منفی و غیره به بخش های تاریخا (بلحاظ تاریخی) ضرور پیشرفت تاریخی بدل می شوند.
·        بدین طریق، گام تعیین کننده ای به سوی تئوری پیشرفت دیالک تیکی برداشته می شود.

9

·        فلسفه هگل در این روند تاریخی ـ ایده ای (در این روند مربوط به تاریخ ایده ها) بلحاظی نشاندهنده نقطه اوج و در عین حال نقطه پایانی آن است.

تئوری تاریخ از دید مارکس و انگلس

 فریدریش انگلس (1820 ـ 1894)

·        انگلس این نکته را به شرح زیر تشریح می کند:

1

·        «اندیشه اساسی بزرگ عبارت از این بود که جهان را نه بمثابه مجموعه ای از چیزهای کامل، بلکه بمثابه مجموعه ای از روندها باید در نظر گرفت.

2

·        روندهائی که در جریان آنها چیزهای ظاهرا ثابت و همچنین تصاویر ذهنی آنها در کله ما، یعنی مفاهیم، در شدن و فنا شدن لاینقطع قرار دارند.
3

·        روندهائی که در جریان آنها ـ علیرغم کلیه تصادفمندی های ظاهری و ضربات و شکست های لحظه ای ـ سرانجام، توسعه پیشرونده و بالنده ای غالب می آید. 

4

·        این اندیشه اساسی بزرگ از زمان هگل آنچنان در ضمیر عادی رخنه کرده که در این عامیت خویش بندرت با مخالفتی مواجه می شود.»
·        (کلیات مارکس و انگلس، جلد 21، ص 293) 

5
·        انگلس ادامه می دهد:
·        «فلسفه تاریخ که هگل نمایندگی می کند، بر نکات زیر مبتنی است:

6

·        دلایل عمل مبتنی بر خودنمائی و دلایل عمل واقعا مؤثر انسان های بلحاظ تاریخی فعال به هیچ وجه آخرین دلایل حوادث تاریخی نیستند.
7

·        در پشت سر این دلایل عمل، نیروهای محرکه دیگری قرار دارند که باید مورد بررسی و تحقیق قرار گیرند.
8

·        اما فلسفه تاریخ هگل این دلایل را در خود تاریخ جستجو نمی کند، بلکه آنها را عمدتا بطور وارداتی از خارج، یعنی از ایدئولوژی فلسفی وارد تاریخ می کند.

9

·        هرآنچه که انسان ها را به حرکت وامی دارد (هر دلیل عمل انسان ها) باید از کله انسان ها عبور کند، ولی فرمی که آن در کله انسان ها به خود می گیرد، وابسته به شرایط و اوضاع و احوال  است.

10

·        از بعد از تشکیل صنعت بزرگ در انگلستان، یعنی بعد از صلح اروپائی (سال 1815 میلادی)، دیگر برای کسی پوشیده نبود که کل مبارزه سیاسی در آن کشور حول مسئله سلطه دو طبقه می گشت:

الف
·        اشرافیت زمیندار  
ب
·        بورژوازی (طبقه متوسط)
11

·        همین حقیقت امر، در فرانسه پس از برگشت بوربون ها به قدرت، بر ذهن مردم گذشت.

12

فرانسوا آگوست میگنه (1796 ـ 1884)
مورخ، وکیل دعاوی، رئیس بایگانی وزارت خارجه فرانسه

·        مورخین ایام احیای نظام سابق (از تیه ری تا گیزو، میگنه و تیه رز) همه جا از آن بمثابه کلید فهم تاریخ فرانسه از بعد ازقرون وسطی سخن می رانند.

 فرانسوا گیزو (1787 ـ 1874)
مورخ فرانسوی

13

·        و بعد از سال 1830 میلادی طبقه رزمنده سومی بنام طبقه کارگر، یعنی پرولتاریا برای احراز حاکمیت در انگلستان و فرانسه برسمیت شناخته می شود.»
·        (کلیات مارکس و انگلس، جلد 21، ص 298)

ادامه دارد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر