آخوندی راه مسجد را گم کرده بود.
از کودکی خردسال پرسید:
« فرزندم !
مسجد این محل کجاست؟»
مسجد این محل کجاست؟»
کودک گفت:
« آخر همین خیابان، به طرف چپ بپیچید، آن جا گنبد
مسجد را خواهی دید.»
آخوند گفت:
« آفرین
فرزندم!
من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم، تو می خواهی
به سخنانم گوش دهی؟»
کودک پرسید:
«در باره چه چیزی صحبت می کنی، حاج آقا !؟»
آخوند گفت:
« می خواهم راه بهشت را به خلایق نشان دهم.»
کودک خندید و گفت:
« تو خود هنوز راه مسجد را بلد نیستی، چگونه می خواهی راه بهشت
را به خلایق نشان بدهی!»
مهری
منبع:
ناله دل
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
این دومین و در عین حال، موجزترین قصه خارق العاده ای است که
می خوانیم.
قصه اول را تحت عنوان «سگ ها و آدم ها» منتشر
کرده ایم و همچنان و هنوز تحت تأثیر تکاندهنده آن بسر می بریم و باید روزی از
روزها آن را مورد تأمل و تحلیل قرار دهیم.
این قصه را تحت عنوان «گمرهان رهنما» منتشر می
کنیم تا خلایق بدانند که زیر سیطره یأجوج و مأجوج هم می تواند نسل خوداندیش نبوغ
مندی پرورش یابد و فردا را طرحی نوین در افکند.
پایان
نریه درستی ست در ایران این قوم یاجوج و ماجوج نسل تویسندگان ومتفکرین وحتی دانش آموزان تابغه المپیاد را هم حذف فیزیکی میکردند نسل جدیدی از متفکران ودانشمندانی بوجود آمده گونخوره روح وروان حکومتگران رامی خورد بازندان وشکنجه سعی درآرامش خود دارند ولی شیوه ناکار آمدی ست جلو تفکر را نمیشود گرفت
پاسخحذفوج