سرچشمه:
صفحه فیسبوک
مارال بهبودی
سناريو از پيش آماده شده است.
محمود درويش
ترجمه تراب حق شناس
محمود درويش
ترجمه تراب حق شناس
فرض كنيم الآن ما فرو افتاديم
من و دشمن،
فرو افتاديم از فضا
در گودالى...
چه خواهد شد؟
سناريو از پيش آماده است:
ابتدا بختمان را انتظار مىكشيم...
شايد نجات دهندگان ما را اينجا بيابند
و طناب نجات برايمان بيندازند
آنوقت او ميگويد: من اول
و من ميگويم: من اول
او مرا ناسزا ميگويد و بعد من به او ناسزا ميگويم
بى هيچ فايده اى،
طناب كه هنوز نرسيده است.../
بنا بر سناريو:
من پيش خودم زمزمه ميكنم كه:
اين را ميگويند خودخواهى آدم خوش بين
بى آنكه بخواهم بدانم كه دشمنم چه ميگويد
من و او
شريكيم در يك دام
و شريكيم در بازى احتمالات
انتظار ميكشيم طناب را... طناب نجات را
تا برسيم هركدام جداگانه
و بر لبهء گودال - پرتگاه
به آنچه هنوز برايمان باقى ست از زندگى
و جنگ...
اگر توانستيم نجات بيابيم!
من و او
مى ترسيم با هم
و هيچ حرفى با يكديگر نمى زنيم
از ترس... يا چيز ديگر
آخر ما دو دشمنيم.../
چه پيش خواهد آمد اگر اژدهايى
طبق صحنه هاى سناريو
همينجا سر برسد
و فش فش كند تا ما دو ترسيده را با هم ببلعد
من و او؟
بنا بر سناريو:
من و او شريك خواهيم شد در كشتن اژدها
تا هر دو نجات يابيم با هم
يا هريك جداگانه...
اما هرگز زبان نخواهيم گشود به سپاسگزارى و تبريك
براى آنچه با هم انجام داده ايم
زيرا نه ما، بلكه غريزه
به تنهايى از خويش دفاع كرده
و غريزه هم كه ايدئولوژى ندارد...
گفتگو هم نكرده ايم
به يادم آمد مفهوم گفتگوها
در بيهودگى مشترك
وقتى پيش از اينها به من گفته بود:
آنچه مال من شده مال من
آنچه هم مال تو ست
مال من
و مال تو!
با گذشت زمان، زمان كه ماسه است و كف صابون
آنچه بين ما ست و ملال شكستند سكوت را
گفت: چه بايد كرد؟
گفتم: هيچ... همهء احتمالات را مىآزماييم
گفت: اميد از كجا مىآيد؟
گفتم از فضا
گفت: آيا فراموش نكرده اى كه من ترا دفن كرده ام در گودالى
اين چنين؟
گفتم چيزى نمانده بود فراموش كنم زيرا فردايى بى باران
دستم را محكم گرفت و كشيد... و خسته شد، دور شد
به من گفت: آيا حالا با من مذاكره ميكنى؟
گفتم: بر سرِ چه با من مذاكره ميكنى الآن
در اين گورچال؟
گفت بر سرِ سهم خودم و سهم تو
از بيهودگيمان و از گور مشتركمان
گفتم: چه فايده؟
زمان از دست ما گريخت
و سرنوشت از قاعده منحرف گشت
اينك قاتلى و مقتولى
در يك گودال خوابيده اند
... و بر شاعرى ديگر است كه سناريو را پى گيرد
تا آخرش!
فرو افتاديم از فضا
در گودالى...
چه خواهد شد؟
سناريو از پيش آماده است:
ابتدا بختمان را انتظار مىكشيم...
شايد نجات دهندگان ما را اينجا بيابند
و طناب نجات برايمان بيندازند
آنوقت او ميگويد: من اول
و من ميگويم: من اول
او مرا ناسزا ميگويد و بعد من به او ناسزا ميگويم
بى هيچ فايده اى،
طناب كه هنوز نرسيده است.../
بنا بر سناريو:
من پيش خودم زمزمه ميكنم كه:
اين را ميگويند خودخواهى آدم خوش بين
بى آنكه بخواهم بدانم كه دشمنم چه ميگويد
من و او
شريكيم در يك دام
و شريكيم در بازى احتمالات
انتظار ميكشيم طناب را... طناب نجات را
تا برسيم هركدام جداگانه
و بر لبهء گودال - پرتگاه
به آنچه هنوز برايمان باقى ست از زندگى
و جنگ...
اگر توانستيم نجات بيابيم!
من و او
مى ترسيم با هم
و هيچ حرفى با يكديگر نمى زنيم
از ترس... يا چيز ديگر
آخر ما دو دشمنيم.../
چه پيش خواهد آمد اگر اژدهايى
طبق صحنه هاى سناريو
همينجا سر برسد
و فش فش كند تا ما دو ترسيده را با هم ببلعد
من و او؟
بنا بر سناريو:
من و او شريك خواهيم شد در كشتن اژدها
تا هر دو نجات يابيم با هم
يا هريك جداگانه...
اما هرگز زبان نخواهيم گشود به سپاسگزارى و تبريك
براى آنچه با هم انجام داده ايم
زيرا نه ما، بلكه غريزه
به تنهايى از خويش دفاع كرده
و غريزه هم كه ايدئولوژى ندارد...
گفتگو هم نكرده ايم
به يادم آمد مفهوم گفتگوها
در بيهودگى مشترك
وقتى پيش از اينها به من گفته بود:
آنچه مال من شده مال من
آنچه هم مال تو ست
مال من
و مال تو!
با گذشت زمان، زمان كه ماسه است و كف صابون
آنچه بين ما ست و ملال شكستند سكوت را
گفت: چه بايد كرد؟
گفتم: هيچ... همهء احتمالات را مىآزماييم
گفت: اميد از كجا مىآيد؟
گفتم از فضا
گفت: آيا فراموش نكرده اى كه من ترا دفن كرده ام در گودالى
اين چنين؟
گفتم چيزى نمانده بود فراموش كنم زيرا فردايى بى باران
دستم را محكم گرفت و كشيد... و خسته شد، دور شد
به من گفت: آيا حالا با من مذاكره ميكنى؟
گفتم: بر سرِ چه با من مذاكره ميكنى الآن
در اين گورچال؟
گفت بر سرِ سهم خودم و سهم تو
از بيهودگيمان و از گور مشتركمان
گفتم: چه فايده؟
زمان از دست ما گريخت
و سرنوشت از قاعده منحرف گشت
اينك قاتلى و مقتولى
در يك گودال خوابيده اند
... و بر شاعرى ديگر است كه سناريو را پى گيرد
تا آخرش!
پایان
میم
·
خیلی زیبا ست.
·
فوق العاده و تآمل انگیز است.
·
غول آسا ست.
·
دست مترجم محترم هم درد نکند که خیلی زحمت کشیده.
·
دست مارال هم به همین سان که مائده ای کمیاب و
ماندگار به همراه آورده اند.
·
عمرشان دراز باد در قحط سالی دیرپا ـ از هر نظر.
مارال
ممنون از شما که قدر کارهای خوب را می دانید و
مشوق اید.
·
ایکاش چنین می بود.
·
هنر من، فقط و فقط ستایش غریزی از زیبائی ها ست،
در جهانی سرشته به زشتی از هر نوع مادی و معنوی اش.
·
من اما برادری دارم که چنین بوده است.
·
آن
سان که مورد نظر شما ست.
·
فکر
می کنید که «دانستن قدر کارهای دیگران» خصلت اساسی و ماهوی کیست و به چه دلیل چنین است؟
مارال
هنر شما
اگر ستایشگری هم باشد، فراغزیزی و آگاهانه است.
شما برای
ستایش کردن هم به مقولات و مفاهیم فلسفی چنگ می زنید.
·
این دیگر دست خود ما نیست.
·
چون ما چندی است که مفهومی می اندیشیم و جور دیگر
نمی توانیم باندیشیم.
·
اما دلیل قدردانی از زحمات دیگران بنظر مارال
چیست؟
·
این مسئله ی خیلی مهمی است که ذهن ما را از
دیرباز به خود مشغول داشته است.
شما برای
زحمات دیگران ارزش قائلید و بیان این ارزش گذاری را در راستای تشویق دیگران و
ارتقای نتیجه زحمات آنان لازم می دانید.
·
خیلی ممنون.
·
راستش را بخواهید این نکته به ذهن ما نرسیده بود.
·
سپاس.
1
·
اما منشاء این قدر دانی سوبژکتیف است:
·
یعنی نیتی به عنوان تشویق در آن نهفته است.
2
·
تجربه ای که من شخصا داشته ام و با تداعی اش بشدت
شرم می کنم، این بوده که یکی از پنج برادرم، وقتی مادرم کاسه آش را جلوی مان می
گذشت، از اعماق وجودش «دستت درد نکند، خیلی زحمت کشیده ای» می گفت و ما فکر می
کردیم که طرف سیم هایش قاطی اند.
·
این قدر دانی که جوانه هائی از آن، اکنون در خود
من هم رشد کرده اند، علت اوبژکتیف (عینی) دارد.
3
·
او که قصد تشویق مادرمان را نداشت.
·
نیروی عینی ئی او را به قدردانی و بقیه را به بی
اعتنائی وامی داشت.
·
این کدام نیرو ست.
·
این کدام نیروی عینی، یعنی مستقل از نیت و میل و
خواست و سواد و غیره انسان ها ست؟
4
·
اهمیت این نکته به قدری است که شما را دردسر می
دهم، تا شاید علاوه بر آنچه که من فکر می کنم، دلایل عینی دیگری هم در آن دخیل
باشند و کشف شوند.
مارال
جواب آماده ای ندارم .
به آن فکر می کنم.
به علت ابژکتیف قدر دانی.
به
نیرویی که دیروز برادر شما را به قدردانی مکرر از زحمات مادر سوق می داد
و امروز
شما را به قدردانی از زحمات دیگران سوق می دهد.
·
ایده ای بنظر می رسد که ذکرش شاید کاتالیزوری
(کاتالیزاتوری) برای اکتشاف این حقیت امر باشد:
·
منشاء
شناخت چیزها، پدیده ها و سیستم ها، تجربه فردی و یا نوعی است.
·
برای
کشف پاسخ به این مسئله، بهتر است که به تجارب شخصی و نوعی رجوع کنیم:
·
از
خود بپرسیم که چرا با توجه به زحمات کسی به قول فروغ، «کلاه از سر برمی داریم» و ضمنا
بی اعتنایان به زحمات دیگران، بلحاظ طبقاتی کیانند؟
·
کاتالیزور
(کاتالیزاتور) به چیزی اطلاق می شود که در فعل و انفعالات وارد عمل می شود و سرعت
آنها را صدها برابر می کند، بی آنکه خود تغییر یابد.
مارال
منظور شما را به این صورت می فهمم که بی اعتنایی
به زحمت و تلاش "دیگران" ریشه در خودمرکز بینی و نفی ذهنی و عینی موقعیت
برابر از سوی "بی اعتنایان" است
و از ساختار قائل به هیرارشی در قضاوت نوع ناشی
می شود.
به عبارت دیگر، در این تفکر وقتی به زحمات
"دیگران" ارج نهاده می شود که با شناسائی و مراعات جایگاه برتر این
"ارج نهنده" از طرف این "دیگران" همراه باشد.
و در غیر
اینصورت، واکنش یا بی اعتنایی است و یا گاه حتی تحقیر و انکار کردوکار ارزشمند
دیگران.
·
این توضیح شما نه تنها درست، بلکه فی نفسه برای
ما، کاملا نو است و شاهکار به تمام معنی است.
·
ولی همچنان و هنوز در بر گیرنده جنبه سوبژکتیف قدردانی
از زحمات دیگران است.
·
ایده دیگری برای کشف جنبه اوبژکتیف قدردانی:
·
غذا خوردن اشراف فئودال و حیف و میل مالی آنها را
در عالم واقع و یا در فیلم دیده اید؟
مارال
حیف و میل های مالی دارایان و فرادستان را هم در
عالم واقع دیده ام و هم در فیلم ها.
قدردانی
ابژکتیف ناشی از توجه به نقش ارزشمند نیروی کار در تولید می تواند باشد.
·
همین است.
·
سفره رفسنجانی و پسر مطهری را حتما دیده اید.
·
اگر آنها می دانستند که برای پرورش بره ای و یا
برای تولید و تهیه چیزها از مواد غذائی تا ادویه جات و پخت و پز و حمل و نقل و الی
آخر این چیزها چه خون دلی خورده می شود، هرگز نمی توانستند این چنین حیف و میل
کنند.
1
تجربه شخصی
·
بنظر من، عدم قدردانی کسی از زحمات مادی و فکری
دیگری یا از خریت مطلق او ریشه می گیرد، یعنی علت معرفتی ـ نظری دارد و یا از تعلق
طبقاتی مستقیم و یا غیرمستقیم او به طبقات انگل و مفت خور ریشه می گیرد، یعنی علت طبقاتی
دارد.
2
تجربه نوعی
·
در اثر محمود دولت آبادی،
تحت عنوان «کلیدر»، صحنه ای هست که گل محمد (اگر اشتباه نکنم) انبار غله را به رود
می سپارد و نابود می سازد.
·
دولت آبادی با عینیت بینشی شبه
شولوخفی ستایش انگیزی، واکنش انزجارآمیز دهقانی را، یعنی مولد غله را، نشان
خواننده می دهد.
·
گل محمد به سبب تعلقات طبقاتی
اش، از تولید غله و از زحمات مصروفه برای تولید آن بی خبر است.
·
به همین دلیل است که نعمات
مادی را بی خردانه و بی مهابا حیف و میل می کند.
·
دهقان مولد غله اما به
زحمات جسمی و روحی تولید واقف است و به تحربه می داند که چه ارزش مادی و معنوی غول
آسائی ابلهانه برباد داده می شود و بطور غریزی واکنش انزجارآمیز از خود نشان می
دهد و زیر لب غر می زند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر