قصه ای از لئو لیونی
برگردان میم حجری
به یاد خروشان برادرم
آصف رزمدیده!
• باغ خرگوش ها ـ بی تردید ـ زیباترین باغ دنیا بود.برگردان میم حجری
به یاد خروشان برادرم
آصف رزمدیده!
• در این باغ، دو خرگوش خردسال نیز زندگی می کردند:
• خوشبخت ترین خرگوش های جهان، شاید.
• روزی از روزها، خرگوش پیر آندو را صدا کرد و با صدای گرفته ای گفت:
• «من چند روزی می روم مسافرت.
• شما باید حواس تان خیلی جمع باشد.
• هویج می توانید سیر دل بخورید، اما به سیب ها دست نزنید.
• نزدیک شدن به سیب ها، همان و طعمه روباه شدن، همان!»
• وقتی خرگوش پیر همه هشدارهایش را با صبر و حوصله تام و تمام بر زبان راند، خرگوشک ها مشغول بازی شدند.
• هر وقت گرسنه می شدند، زمین را می کندند، هویجی بیرون می آوردند و می خوردند.
• تا اینکه ....
• یکی از روزها گرسنه شدند و هر جا را که کندند، هویجی نیافتند.
• از گرسنگی کلافه شده بودند و نمی دانستند که چه باید کرد.
• ناگهان چشم شان به هویج درشتی افتاد که پشت تنه تنومند درخت سیب قرار داشت.
• هر دو با هم به سوی هویج درشت جذاب جست زدند.
• هویج ـ ناگهان ـ «فیشی» کرد و ناپدید شد.
• خرگوشک های گرسنه شگفت زده به دور و بر خود نگاه کردند و مار گنده ای را دیدند که به تنه درخت تنومند سیب پیچیده است.
• مار لبخندزنان پرسید:
• «دم مرا می خواستید بخورید؟
• از کی تا حالا، خرگوش ها مار می خورند؟»
• و زد زیر خنده.
• خرگوشک ها با صدای آهسته ای گفتند:
• «ببخشید!»
• هر دو از ترس می لرزیدند:
• «ما دم تو را با هویج عوضی گرفته بودیم.
• از گرسنگی می میریم و هیچ جا هویج گیر نمی آید.»
• مار دو باره خندید.
• «هویج!»
• مار به طعنه گفت.
• «هویج را می خواهید چکار؟
• مگر سیب ها را نمی بینید؟»
• خرگوشک ها گفتند که دست شان به سیب ها نمی رسد و می خواستند، هشدارهای خرگوش پیر را بگویند و خطر روباه را.
• مار اما امان نداد و سیب سرخ خوشبوئی را به دست شان داد.
• آندو تا آن وقت، سیبی به آن خوشبوئی ندیده بودند.
• پس از خوردن سیب، مار گفت:
• «حالا، بیائید سر بازی! »
• بدین طریق میان خرگوشک ها و مار پیوند دوستی برقرار شد.
• مار بازی هائی یاد خرگوشک ها داد، که فکرش را هم ـ حتی ـ نکرده بودند.
• مار خود را به شکل حلقه ای در می آورد و خرگوشک ها در داخل آن بازی می کردند و هر از گاهی آنها را می انداخت هوا و دو باره می گرفت.
• وقتی که خرگوشک ها گرسنه می شدند، برای شان سیب می چید و پائین می انداخت.
• صبح یکی از روزها، خرگوشک ها روباهی را دیدند که از لا به لای بوته ها نگاه شان می کرد.
• آنها نخست ترسیدند.
• نمی دانستند، چه باید کرد.
• ولی بعد پا به فرار گذاشتند.
• روباه دنبال شان کرد و نزدیک بود که بگیردشان، اگر ....
• اگر مار با دهان باز، منتظر خرگوشک ها نمی بود.
• خرگوشک ها ـ بدون تأملی ـ خود را به درون دهان باز مار انداختند.
• مار فرم مهیبی پیدا کرد.
• روباه در تمام عمرش، حیوان وحشتناکی از آن نوع ندیده بود.
• فکر کرد که با اژدهائی روبرو شده است.
• ترس برش داشت و پا به فرار گذاشت و در لا به لای بوته ها از دیده ها پنهان شد.
• روزی که خرگوش پیر از سفر برگشت، خرگوشک ها را دید که سیب می خورند و در کنارشان ماری خنده رو چنبر زده است.
• خرگوش پیر نمی توانست به آنچه که می دید، باور کند و چنان غافلگیر شده بود، که عصبانی شدن و اخم و تخم کردن یادش رفت.
• خرگوشک ها ماجرای آشنائی با مار را از سیر تا پیاز نقل کردند و ماجرای ترساندن و فراری دادن روباه را نیز.
• خرگوش پیر به فکر فرو رفت.
• مار برای او هم سیب آبدار خوشبوئی چید.
• خرگوش پیر خردمندانه گفت:
• «عالی است!
• سیب ها شاید هویج هائی اند، که از درخت هویج آویزان اند.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر