۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

اندیشه هائی از چارلی چاپلین (3)

چارلز اسپنسر چاپلین
(۱۶ آوریل ۱۸۸۹ - ۲۵ دسامبر 1977)
سرچشمه:
صفحه فیس بوک
امیر داود مصلحت جو

1
جرالدين، دخترم

• اينجا شب است٬ شب عید نوئل.
• در قلعه کوچک من، همه سپاهيان بی سلاح خفته اند.
• بزحمت توانستم بی آنکه برادر و خواهرت و حتی مادرت را، اين پرندگان خفته را بيدار کنم، خود را به اين اتاق کوچک نيمه روشن برسانم٬ به اين اتاق انتظار قبل از مرگ.

• من از تو دورم، خيلی دور......

اما چشمانم کور باد، اگر لحظه ای تصوير تو را از آئینه خاطرم دور کنند.
• تصوير تو آنجا روی ميز است و اينجا روی قلبم.

• اما تو کجايی؟
• آنجا در پاريس افسونگر در صحنه پر شکوه «شانزليزه» مي رقصی.
• اين را مي دانم و چنان است که گويی در اين سکوت شبانگاهی، آهنگ قدم هايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ سوسوی ستارگان چشمانت را می بينم.

2

• شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه، نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار است.
• شاهزاده باش و برقص.
• ستاره باش و بدرخش!
• اما هلهله و هورای تحسين تماشاگران و عطر مستی بخش گل هايی که برايت می فرستند، اگر تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار!

• من پدر تو ام!

• چارلی چاپلينم!

• وقتی بچه بودی٬ شب های دراز به بالينت می نشستم و برايت قصه می گفتم.
• قصه زيباروی خفته در جنگل!
• ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا!

• خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ به طعنه می گفتمش برود!

3
• من امروز در رؤيا دختر را دیده ام!
• من در رؤيا فردای دخترم را دیده ام!

• امروز تو را به رؤيا دیده ام:

• دختری در روی صحنه٬ بسان فرشته ای در آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند:
• «دخترک را می بينی؟
• دخترک همان دلقک پير است، این.
• اسمش را به یاد داری؟
• چارلی!»

• آری، من چارلی ام و دلقک پيری بيش نيستم!

• امروز نوبت تو است.

• برقص!

• من با شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم!
• تو در جامه حریر شازده ها می رقصی!

• این رقص ها و بیش از آن٬ هلهله و هورای تماشاگران٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد.

• به آسمان ها برو!
• برو، اما گاهی نیز بر روی زمین برگرد و زندگی توده را تماشا کن.

• زندگی کولیان در به در رقصنده را در کوچه پس کوچه های تیره و تار تماشا کن!
• کولیان رقصنده گرسنه را!
• کولیان رقصنده پابرهنه را، بی نوا را!

• من ازاینان بوده ام، دخترم!

و در آن شب ها٬ در آن شب های افسانه ای کودکی های تو، که برایت قصه می گفتم، تا به خواب روی، پس از خفتن تو، بیدار می ماندم، در چهره ات می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:
«چارلی، این بچه گربه، آیا روزی تو را خواهد شناخت؟»
ادامه دارد
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر