۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

من اینجا می مانم، من اما می روم!

(قصه دو شپش)

لئو لیونی
(5 ماه مه 1910 آمستردام ـ 10 اکتبر 1999 روم)

نویسنده کودکان، گرافیست، نقاش و فیلسوف
ایتالیائی ـ آمریکائی

برگردان میم حجری
به یاد بهترین دوستم و برادر مادرم
رضا
و به یاد آخرین سخنانش:
«اگر چنین نمی کردیم، در آن صورت، حیوان می ماندیم!»

• شپش اول گفت:
• «مدت ها ست، که ما هر دو همین جائیم، مدت های مدیدی است.
• تو ببینم، دلت اصلا نمی خواهد بدانی، دنیای بزرگ چگونه است؟
• اندکی باندیش!
• ما تا حالا هیچ وقت توی گوش نرفته ایم.
• من دیگر حوصله ام سر رفته و هم الان می خواهم بروم توی گوش.»

• شپش دوم گفت:
• «اینجا خیلی گرم و نرم است.
• من اینجا راضی ام.
• چرا همه اش باید از اینجا به آنجا برویم؟
• من دلم می خواهد که همین جا بمانم.»

• ولی نتوانست، طاقت بیاورد و به دنبال شپش اول وارد گوش سگ شد.

• شپش دوم گفت:
• «نگفتم؟
• گوش چرب است و لغزان و بسان دم لرزان.
• تا حالا نمی دانستم که سگ ها گوش های شان را هم تکان می دهند.»

• شپش اول گفت:
• «تو هنوز خیلی چیزها را نمی دانی و بسیاری از زیبائی های دنیا را هنوز ندیده ای.
• پوست گوش نرم نرم است.
• علاوه بر آن، اینجا تونلی هم هست، تونلی گرد و اسرار آمیز!»

• شپش دوم گفت:
• «نمی بینمت.
• کجائی؟
• کجا رفتی؟»

• شپش اول گفت:
• «من اینجا هستم.
• نگاه کن، اینجا.
• روی این مرغ زیبا.
• تو هم بیا بالا!
• بیا بالا به سیر و سیاحت و تماشا!
• چه پرهائی!
• چه پرهائی!
• مثل درخت خرما ست.
• ببینم، تو هنوز از سگت سیر نشده ای؟»

• شپش دوم گفت:
• «آخ! تو همه اش پی ماجرا می گردی و آرام و قرار نادری!
• من اصلا از تو سر در نمی آورم.
• هنوز در لابلای پرهای نرم خستگی در نکرده ایم، که دو باره راه می افتی، پی ماجرای تازه ای.»

• شپش اول گفت:
• «ببین!
• من دلم می خواهد بدانم زندگی روی خوک خاردار چگونه است؟»

• شپش دوم گفت:
• «آخ!
• اینجا همه چیز سفت است و سرد.
• خارهایش مثل جنگل اند، مثل جنگل در فصل یخبندان، با درخت های بی برگ و عریان.
• بیا برگردیم روی سگ مان!»

• شپش اول گفت:
• «تو هم با این سگت.
• باید سفر کرد.
• باید راه افتاد، رفت و چیزهای تازه را دید.
• اینطوری خوش می گذرد.
• نگاه کن!
• آنجا، توی آن سوراخ، یک موش کور زیرزمینی هست.»

• و اندکی بعد هر دو سوار موش کور زیرزمینی بودند.

• شپش اول گفت:
• «حالا دیگر نمی توانی غر بزنی که پوست موش کور گرم نیست و زیر پشم گرم و نرمش نمی توان دراز کشید و غلت زد.
• چقدر زیبا ست، سفر زیرزمینی!
• چقدر زیبا ست!»

• شپش دوم گفت:
• «من از تاریکی ترسم می گیرد.
• تو این را از قبل هم می دانستی.
• کجا رفتی دوباره؟
• اوه! کمک، کمک!
• من نمی توانم ببینم!»

• شپش اول گفت:
• «من روی لاک پشتم.
• تند باش!
• تند باش!
• بپر بالا!
• می خواهد راه بیفتد.
• می خواهد برود جائی.»

• شپش دوم هم با بی میلی پرید بالا.

• شپش اول گفت:
• «نگاه کن!
• ما را کجا آورد!
• آورد پیش یک مرغابی.
• حالا دیگر می توانیم روی آب هم سفر کنیم.
• سفر دریائی!
• شاید مرغابی ما را ببرد آفریقا، شاید هم ببرد آسترالیا!»

• شپش دوم گفت:
• «من دیگر راستش حوصله جر و بحث با تو ندارم و این بار آخر است که همراهت می آیم.
• بعد از این فقط و فقط روی خودت حساب کن!»

• شپش اول گفت:
• «هوم! چه هوائی! هیچ وقت تصور نمی کردم، که روزی بتوانم توی گهواره نرمی روی دریا سفر کنم.»

• شپش دوم گفت:
• «انگار دارد حالم بهم می خورد.
• می خواهم انگار بالا بیاورم.»

• شپش اول گفت:
• «نترس!
• تو دیگر لازم نیست که از دریا گرفتگی عق بزنی.
• دریا دیگر تمام شد.
• رسیدیم ساحل.
• نگاه کن، هواپیما منتظرمان است.»

• شپش دوم گفت:
• «چی؟
• نه، من دیگر با تو نمی آیم.
• من به اصرار تو، روی حیوانات عجیب و غریب سفر کردم، گاهی زیر زمین و گاهی روی دریا.
• تا همین جا بسم است.
• از این بیشتر دیگر نمی توانم.»

• شپش اول گفت:
• «اگر این را از دست بدهی، پشیمان خواهی شد.
• این زیباترین سفر ما خواهد بود.»

• شپش دوم گفت:
• «باشد.
• بگذار پشیمان بشوم.
• می خواهم قبل از هر چیز دنبال سگم بگردم.»

• شپش اول گفت:
• «این دیگر بی نظیر است!
• از این بالا همه چیز کوچک بنظر می رسد، کوچک کوچک، مثل من و تو.
• انگار گاوها بزرگتر از زنبورها نیستند!
• و جنگل ها مثل رمه های گوسفند اند، در چراگاه!
• من روزی دوباره برمی گردم و برایت از چیزهائی که دیده ام، حکایت می کنم.
• نمی دانم که کلمه ها قادرند اینهمه زیبائی را وصف کنند یا نه!»

• شپش دوم گفت:
• «آه!
• چه بوی خوش آشنائی!
• بوی سگم، سگ نازنینم!
• مدت ها ست که او را ندیده ام و حالا با سگم، با خانه ام فقط چند قدم فاصله دارم.»

• شپش دوم پس از چندی خود را به سگش رساند و با خود گفت:
• «بالاخره رسیدم.
• لم دادن در خز گرم و نرم سگ چه کیفی دارد!
• اگرچه تنهایم، ولی در عوض روزی چیزهای زیادی درباره دنیا خواهم دانست.
• چیزهائی خودم دیده ام و وقتی او دوباره بیاید، برایم از چیزهای زیاد دیگری حکایت خواهد کرد.
• شاید من هم روزی دوباره سفر کردم.
• کس چه می داند!»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر