• وقتی که کسی غریزه مالکیت در جامعه ای را طبیعی می نامید، آقای کاف به نقل قصه ای از ماهیگیران ساحل نشین قدیم می پرداخت:
• «در سواحل جنوبی استونی، ماهیگیرانی زندگی می کردند که دریا را بکمک علائم شناور، قطعه قطعه کرده و میان خود تقسیم نموده بودند.
• آنها به این قطعات دریا، دلبستگی عظیمی داشتند، عظیمتر از دلبستگی شان به مایملک خویش.
• آنها با این قطعات دریا احساس وحدت می کردند.
• حتی اگر روزی ماهی ئی در این قطعات برای صید نبود، حاضر نبودند که از آنها صرفنظر کنند.
• آنها ضمنا ساکنان بندر را که مشتریان ماهی هائی بودند، که آنها صید می کردند، خوار می شمردند.
• بنظرشان، آنها موجوداتی سطحی و بیگانه با طبیعت بوده اند.
• آنها خود را دریانشین می نامیدند.
• وقتی که ماهی بزرگی به تورشان می افتاد، آن را در وان چوبی بزرگی نگه می داشتند، نامگذاری اش می کردند و به مثابه مایملک خویش، بدان دل می بستند.
• مدتی وضع اقتصادی آنها تعریفی نداشت.
• آنها اما با این حال، همه تمایلات اصلاح طلبانه را سرسختانه رد می کردند و بسیاری از حکومت ها را که به عادات آنان بی اعتنا بودند، سرنگون می ساختند.
• صیادانی از این دست، قوه غریزه مالکیت را بطرز غیر قابل انکاری اثبات می کنند که انسان طبیعتا تابع آن است.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر