• من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
• خفتگان را به سحر خوانی من حاجت نیست
• این شب آویختگان را چه ثمر مژده صبح
• مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست
• ای صبا مگذر از اینجا، که درین دوزخ روح
• خاک ما را به گل و سرو و چمن حاجت نیست
• در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
• به غزل خوانی مرغان چمن حاجت نیست
• لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
• که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
• قصه پیدا ست ز خاکستر خاموشی ما
• خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست
• سایه جان! مهر وطن کار وفاداران است
• بادساران هوا را به وطن حاجت نیست.
• عنوان این شعر سایه تأمل انگیز است:
• دوزخ روح!
• این شعر آئینه جامعه شاعر است.
• در این شعر جامعه بازتاب می یابد، جامعه ای که برای روح شاعر دوزخی است.
• اما جسم و روح هرگز نمی توانند در غیاب یکدیگر بسوزند.
• جهنم جامعه نمی تواند روح و یا جان را از دیالک تیک جسم و جان جدا کند و بسوزاند.
• دیالک تیک عینی هستی را حتی با بمب اتم نمی توان دو شقه کرد.
• حتی با تبری از اشعه لیزر نمی توان دیالک تیک عینی جسم و جان را تخریب کرد و یکی را بدون دیگری به کام آتش سپرد.
• هر عذاب جسمی در روح منعکس می شود و هر عذاب روحی جسم را به درد می آورد.
• چه بسا اختلالات ارگانیک که علت روحی و روانی دارند و یا برعکس اختلالات روانی علت ارگانیک دارند.
• جامعه شاعر در هر حال به دوزخ می ماند تا به جنت.
• اگر هم شاعر احیانا از گرسنگی، عریانی، بیماری، محرومیت از حقوق اولیه، حقوق شهروندی، حقوق آموزشی و تربیتی رنج نمی برد، ولی به سبب وابستگی ایدئولوژیکی به اردوی کار، روحش در عذاب الیم است.
• به عبارت دیگر درد و رنج توده در آئینه زلال و شفاف روح شاعر توده ای بازتاب می یابد و به دردش می کشد.
• باید ضمن تحلیل شعر به دلایل گزینش این عنوان برای شعر پی ببریم.
حکم اول
من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
• سایه در این حکم دیالک تیک داد و ستد را به شکل دیالک تیک سخنگوئی و سخن نیوشی بسط و تعمیم می دهد.
• او از بی نیازی مردم به سخن، سخن می گوید.
• چون کسی را به سخن نیاز نیست، چون برای کالای سخن مشتری ئی پیدا نیست، پس تولید و عرضه کالای سخن بیهوده است.
• این همان دیالک تیک عرضه و تقاضا ست.
• بدون تقاضا و مصرف کالا، تولید و عرضه کالا بیهوده است.
• در خارج از داربست دیالک تیک، چیزی معنا ندارد:
• نه تقاضای صرف معنی دارد و نه عرضه صرف.
• عرضه و تقاضا همدیگر را بطور دیالک تیکی مشروط می سازند و تحت تأثیر متقابل قرار می دهند.
حکم دوم
خفتگان را به سحر خوانی من حاجت نیست
خفتگان را به سحر خوانی من حاجت نیست
• سایه در این حکم دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک سحرخوانی و بیدار سازی بسط و تعمیم می دهد.
• چون خفته ها تمایلی به بیداری ندارند، پس سحرخوانی مرغ سحر بیهوده است.
• وسیله فقط در صورت وجود هدفی بکار می افتد و معنی می یابد.
• آنچه سایه بطور غیرمستقیم قصد گفتن دارد، انتقاد از جامعه ای است که دیگر به سخن و سحرخوانی شاعر نیاز ندارد.
• جامعه ای که بزعم شاعر، نمی خواهد سخن بشنود، شعور کسب کند و بیدار شود.
حکم سوم
این شب آویختگان را چه ثمر مژده صبح
این شب آویختگان را چه ثمر مژده صبح
• دلیل سایه باید در این مصرع نهفته باشد:
• سایه با درایت خارق العاده از عدم تناسب وسیله و هدف پرده برمی دارد:
• او بار دیگر دیالک تیک وسیله و هدف را برای بیان منظور خویش به خدمت می گیرد:
• مژده صبح (وسیله) فقط به درد کسی می خورد که از شب بیزار است و هم و غمی جز طلوع صبح ندارد. (هدف)
• حال که سوبژکت جامعه شبآویخته است، پس ابلاغ مژده طلوع صبح بیهوده است.
حکم چهارم
مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست
مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست
• محتوای این مصرع نیز چیزی جز عدم تناسب وسیله و هدف نیست:
• مرده از عربده خواب شکن بی نیاز است.
• عربده خوابشکن (وسیله) فقط به درد کسی می خورد که توان بیدار شدن داشته باشد، ولی مردم جامعه سایه مرده اند و برای مرده عربده بیدارساز بیهوده است.
• این شعر در بهار سال 1355 سروده شده است.
• قضیه آیا واقعا از این قرار است؟
• آیا واقعا شاعر به پایان انتقاد اجتماعی رسیده، به پایان انتقادی که هنوز آغاز نشده، به پایانی بی آغاز رسیده است؟
• اما شاعر و همسانانش چگونه می توانستند به پایان انتقاد اجتماعی رسیده باشند، وقتی که هنوز انتقادی آغاز نشده است؟
• برای نقد و نفی «آنچه که هست» باید شطی عظیم از شعور به راه افتد.
• این شکوه و شکایت و پرخاش بی محتوا در این دوره مد روز بوده است.
• کسب و کار بانیان بی شعور «شعور جامعه» در این دوره، خشم و پرخاش و شکوه و شکایت است و بس.
• توده ستیزی لگام گسیخته روشنفکران بی خبر از شعور رهائی بخش در این دوره یکه تاز میدان است.
• خفته های خرفت جامعه به تحقیر توده خلق می پردازند و بی خبرانه آن را به خفته و مرده تشبیه می کنند.
• از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب کسی نیست که بپرسد که شاعر که منادی شعور باید باشد، تا کنون چه گفته است، جز یاوه؟
• و چه می توانست بگوید، اگر بهانه نمرود نبود؟
• همه جا شکوه و شکایت از نبود آزادی است:
• «آه،
• اگر آزادی سرودی می خواند
• کوچکتر
• کوچکتر حتی از گلوگاه یک پرنده!»
• (احمد شاملو، ابراهیم در آتش)
• و یا
• «تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم
• و آن نگفتیم که بکار آید
• چرا که تنها یک سخن
• یک سخن در میانه نبود:
• آزادی!»
• (احمد شاملو، ابراهیم در آتش)
• وکسی نیست که بپرسد که چه برای گفتن داشتید، جز آنچه که تا کنون گفته اید.
• شنیدن شکوه از نبود آزادی شگفت انگیز است، از دهن کسانی که هرگز ناندیشیده اند، نه به معنی و نه به محتوای آزادی!
• آزادی حضرات سرابی است موهوم!
• آزادی حضرات بهانه ای است برای نیاموختن، ناندیشیدن!
• آزادی حضرات دستاویزی است برای شکوه سر دادن، نق زدن، خودنمودن!
• آنچه شاعر برای گفتن داشته و دارد، پیامبرانه و فخر فروشانه مژده سحر دادن است.
• محتوا، همیشه همان است، متفاوت فقط و فقط فرم پیشگوئی پیامبرانه و فخرفروشانه است:
• «بر آسمان اما
• سرودی بلند می گذرد
• با دنباله طنینش برادران!»
• من اینجا پا سفت کرده ام که همین را بگویم
• اگر چند
• دور از آنجا که می باید باشم
• زندانی سرکش جان خویشم و
• بی من
• آفتاب
• بر شالیزاران دره زیراب
• غریب و دلشکسته می گذرد.»
• (احمد شاملو، ابراهیم در آتش)
• شاعر از درک مادی تاریخ حتی بوئی نبرده است.
• سحر شاعر سحری آلوده به خیال است، آلوده به افیون عرفان است.
• شاعر به سبب جهل خویش اصلا قادر به تعریف شب و روز نیست.
• سحر دیری است که سر زده است و شب دیری است که تار و مار شده است.
• شاعر بی خبر از جهان بینی علمی از همه چیز غافل است.
• او حتی از توده ای که بی وقفه تحقیرش می کند، بی خبر است.
• او حتی از توده ای که به اتهام خواب مرگگونه به محاکمه اش می کشد، بی خبر است.
• توده هرگز نمی تواند به خواب رود.
• خواب توده مرگ او ست.
• توده باید هرلحظه بیدار باشد.
• توده نان حاضر و آماده به سفره ندارد.
• توده نان خود را از کام اژدهائی هول بدر می کشد، غفلتی کوچک همان و مرگ نابهنگام همان.
• توده دیری است که از التهاب تضادهای جدید جامعه بیدار است، میلیون میلیون آواره شهرها ست، پرولتریزه، پابرهنه، در جستجوی کار و نان و سرپناه.
• توده دیری است که بیدار است و کودکان خود را به مدرسه می فرستد، برای آموختن و کشف جادوی پنهان در واژه ها، کلید طلسم بردگی چند هزارساله، شاید.
• و شعور سمج و سرسخت رخنه می کند، حتی در دور افتاده ترین نقاط اندام جامعه و طایفه آواره آخوندها و رمالان در اضطراری لاعلاج اند.
• در این سال ها، سرمایه در مارش پیروزمند خویش پیش می تازد و جامعه را بیدارباشی دیگر است.
• بیدار باشی بی حضور خجسته جان لاک و هوبس و هولباخ و ژان ژاک روسو.
• و شاعر از اینهمه هیچ نمی بیند.
• چگونه می تواند ببیند، اگر در ودیوارمحبس پندارهای عارفانه خویش را درهم نشکند.
• او نمی بیند که آخوند آواره از دهات عبا و قبا از تن بدر می کند و «رد تئوری بقا» می نویسد، رد فلسفه روشنگری، رد خودآموزی و دگرآموزی تئوری رهائی بخش، رد بردباری پیامبرانه در ابلاغ رسالت رهائی نهائی.
• و سهم جماعت شاعر در این گمراهی جوانان کم نیست.
• و آنچه هزاران سال به منبر گفته شده، به مثابه مد روز، انقلابی مآبانه در جزوه های رقت بار برشته تحریر در می آید:
• خودکشی خودنمایانه
• شتاب خرده بورژواگونه
• تخریب کماکان نطفه های خرد در اندیشه مردم.
• و بچه بورژوائی آخوندمآب «هم استراتژی، هم تاکتیک» می نویسد:
• رد دستاوردهای خونین بلشویسم تاریخ ساز
• رد سازماندهی طبقه و توده
• رد بیشرمانه لنینیسم.
• اگر جامعه در سکون ابدی است، پس این اضطراب و تشنج طبقات سنتی از برای چیست؟
• اگر سحر سرمایه بر شب دیرسال ارباب و رعیتی چیره نگشته، مقاومت پاسداران رنگ عوض کرده ملوک الطوایفی از برای چیست؟
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر