۱۴۰۱ مرداد ۱, شنبه

درنگی در زندگینامه عزیزنسین (۶) (بخش آخر)

عزیز نسین
 

 عزیز نسین

 

میم حجری 

من، به عنوان یک افسر تازه نفس بیست و دو- سه ساله 

در مدت کوتاهی با یک مداد قرمز جهان را تسخیر کردم. 

عقده‌ی ناپلئونی‌ام یک یا دو سال طول کشید.

 البته در تمام این مدت هم تمایلی به فاشیسم نداشتم. 

از بچگی آرزو داشتم نمایشنامه‌نویس شوم. 

در ارتش، 

واحدهای پیاده‌نظام، توپخانه و تانک داشتیم 

اما واحد نمایشنامه‌نویسی وجود نداشت. 

بنابراین به دنبال راهی برای خارج شدن از آن‌جا بودم و سرانجام در سال ۱۹۴۴ آزاد شدم. 

بعضی افسرها حتی بعد از ژنرال شدن هم حسرت نوشتن شعر یا رمان را دارند،

 البته به‌خاطر خوشایند دیگران نه خودشان.

 اما اگر یک شاعر پنجاه ساله بخواهد فرمانده‌ی ارتش شود، 

به‌نظرشان احمقانه و بی‌معنا است. 

در دوران سربازیم

 نوشتن داستان را شروع کردم. 

در آن زمان، سربازی که برای روزنامه‌ها مطلب می‌نوشت 

مورد بی‌مهری پیش‌کسوت‌ها قرار می‌گرفت؛ 

بنابراین با نام خودم نمی‌نوشتم. 

با نام پدرم، 

عزیز نسین،

 کار می‌کردم 

و

 به

 همین دلیل 

نام اصلی‌ام، 

نصرت نسین، 

ناشناخته ماند و فراموش شد.

آن‌ها مرا به عنوان یک نویسنده‌ی جوان می‌شناختند، در حالی که پدرم پیر بود.

 

پایان 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر