هوشنگ ابتهاج
درنگی
از
یدالله سلطانپور
چه غريب ماندی ای دل
نه
غمی
نه
غمگساری
نه
به
انتظار ياری
نه
ز يار
انتظاری
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گرانی نتوان كشيد باری
دل من
چه حيف بودی كه چنين ز كار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
همه عمر
چشم
بودم
كه
مگر گلی بخندد
دگر ای اميد خون شو كه فرو خليد خاری
سحر ام كشيده خنجر كه چرا شب ات نكشته است
تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب، گذاری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برارم
منم آن درخت پيری كه نداشت برگ و باری
به
غروب اين بيابان
بنشين غريب و تنها
بنگر وفای ياران كه رها كنند ياری
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر