۱۳۹۹ مهر ۱۶, چهارشنبه

ساحل سحرانگیز (۲)

از بیل کلینتون تا پرنسس دیانا؛ استراحت در ساحل دریا برای همه - Sputnik Iran

 

کروکت جانسون

ساحل سحرانگیز  

(۲۰۱۰)

برگردان

میم حجری

 

·    «خدا حافظ!»، پادشاه گفت.

 

·    «ما تو را همراهی خواهیم کرد»، بن گفت.

 

·    «نه»، پادشاه گفت.

 

·    «آره»، دن گفت.

·    «ما به همان قصه تعلق داریم که تو تعلق داری، مگر نه؟»

 

·    دن و بن به دنبال اسب پادشاه دویدند و از بیشه گذشتند.

 

·    در جای بی درختی در بیشه، پادشاه افسار اسب را کشید و رو به دن و بن کرد.

·    صدای پادشاه لحن سختگیرانه ای دارد.

 

·    «شما دو تا باید کشور را هرچه زودتر ترک کنید»، پادشاه گفت.

·    «این یک فرمان است و من پادشاهم.»

 

·    اسب شیهه کشید و بی تابانه از بیشه به سوی قصر تاخت.

 

·    دن و بن صدای دور شونده گام های اسب را شنیدند.

 

·    «تند بدو به ساحل و دوبار واژه «پونی» را بر شن بنویس!»، دن به بن گفت.

·    «تا بتوانیم پادشاه را دنبال کنیم.»

 

·    بن صدف را به گوشش چسباند.

 

·    «پادشاه صدفش را فراموش کرده است»، دن گفت.

 

·    «پادشاه می خواست که صدف مال من باشد»، بن گفت.

·    «برای اینکه او می دانست که من به خاطر صدف به ساحل آمده ام.»

 

·    بن صدف را به دن داد.

 

·    «می دانم»، دن گفت.

·    «از صدف می توان خروش دریا را شنید.»

 

·    و صدف را قبل از پس دادنش، به گوشش چسباند.

 

·    دن ناگهان از بازوی بن گرفت.

 

·    «من خروش دریا را ـ حتی ـ  بدون صدف می شنوم»، دن گفت.

 

·    بن گوش داد.

 

·    او هم می توانست، بی نیاز از صدف، خروش دریا را بشنود.

 

·    «دریا ظاهرا باید در همین نزدیکی ها باشد.» 

 

·    بن از لابلای درختان به سوی دریا دوید و دن به دنبال او.

 

·    ناگهان موجی بر تنه درخت ها هجوم آورد و آنها را در هم شکست.

 

·    «مد می آید»، بن داد زد.

 

·    آندو از حاشیه آب بالا آینده دویدند، تا خود را از بیشه به تپه رسانند.

 

·    «حداقل یک وجب شن وجود ندارد، تا ما بتوانیم واژه ای بر آن بنویسیم؟»، دن پرسید.

 

·    «ساکت باش و بدو!»، بن گفت.

 

·    با هر موج تازه ای آب بیشه بالا و بالاتر می رفت.

 

·    اما دن و بن از لابلای تنه درختان تپه شنی را می دیدند.

 

·    آندو له له زنان، از آب تا زانو بالا آمده به زحمت   گذشتند.

 

·    «عجله کن!»، بن گفت.

 

·    «من که غیر از عجله کاری نمی کنم»، دن گفت.

 

·    دن و بن با آخرین نیرو، از تپه پر شیب بالا رفتند.

 

·    پشت تپه، شهر قرار داشت و خانه آنها.

 

·    دن و بن از روی تپه به کشور سحرآمیز نظر انداختند.

 

·    مد چمنزارها و خانه های دهقانی را از بین می برد.

 

·    آب در میان درختان بالا و بالاتر می آمد و طولی نکشید که درختان در گور آبی مد مدفون شدند.

 

·    از شهرها و روستاها نیز دیگر نشانی نماند.

 

·    مد ـ اما ـ بالا و بالاتر آمد.

 

·    خانه های دهقانی و بیشه ها، روستاها و شهرها در گور آبی آب مدفون شدند.

 

·    و موج ها در فراز قصرها به هم خوردند.

 

·    طولی نکشید که از قصرها فقط قلع درخشنده در آفتاب برجها باقی ماند.

 

·    «خدا را شکر که وقت کافی وجود داشت»، دن گفت.

 

·    «وقت برای چی؟»، بن پرسید.

 

·    «وقت برای پایان خوش»، دن گفت.

 

·    «مد به طور ناگهانی آمد»، بن گفت.

 

·    اکنون آخرین برج ها هم زیر آب مدفون شده بودند و به سقف آبی بسته می نگریستند.

 

·    دن پا شد.

 

·    «قصه اصلا پایان درست و حسابی ندارد»، دن گفت.

·    «قصه خیلی ساده بس کرد.»

 

·    دن برگشت و رو به بن کرد.

 

·    «فط پادشاه است که همیشه در قصه حضور دارد و امید کسب تخت و تاجش را در دل می پرورد»، دن گفت.

 

·    بن ـ اما ـ صدف را بر گوش خود چسبانده بود و به چیزی جز خروش دریا گوش نمی داد.

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر