پرنده کوچولوی زشت
ورنر هایدوچک
برگردان
میم حجری
یکی بود
یکی نبود
پرنده کوچولویی بود.
پرنده کوچولوی زشتی بود.
زشت تر از برف گلالود.
پرنده کوچولو
تنهای تنها
روی درختی زندگی می کرد.
روی درخت کهنسالی که دیگر برگ و باری نداشت.
روی درختان سرسبز زیبا
پرندگان دیگر زندگی می کردند.
وقتی پرنده کوچولو می خواست به نزد آنها برود،
غوغا برپا می شد.
پرنده کوچولو
واقعا
هم
پرنده زشتی بود.
حتی
سگ ها
با دیدن او پا به فرار می گذاشتند.
از این رو پرنده کوچولو به تنهایی روی درختش می نشست و گاهی می گریست:
«آه.
کاش من هم پرنده زیبایی بودم.
وقتی پرنده ای زشت باشد، زندگی اش هم زشت خواهد بود
و
وقتی پرنده ای زیبا باشد، زندگی اش هم زیبا خواهد بود.
آه.
چه شانسم من با اینهمه زشتی.»
پرنده کوچولوی زشت
این حرف ها را اما آهسته می گفت.
برای اینکه پرندگان دیگر حاضر به شنیدن صدای او حتی نبودند.
فقط
شبها
زمانی که پرندگان دیگر خواب بودند،
پرنده کوچولو
منقار می گشود
و
آهسته
آواز می خواند.
آهسته آهسته.
تا مبادا پرندگان خفته در آشیانه های شان را بیدار شوند و اخم و تخم کنند.
آواز پرنده کوچولو خوشاهنگ بود.
آنسان که علف های پای درخت در خواب به رقص برمی خاستند
و
ستاره ها
پرده ابرها را کنار می زدند
و
به
زمین می نگریستند.
ماه
اما
آه می کشید و شکوه کنان می گفت:
«آه.
دریغا دریغ که من اکنون ماهی نیمه تمامم و نه بدر تمام.
صدای چنین پرنده زیبایی را در عمرم حتی نشنیده ام.»
ماه در جای خود می ماند و از سیر و سفر در آسمان صرفنظر می کرد
و
مرتب می گفت:
«پرنده ای که به این زیبایی آواز می خواند، چه اندازه زیبا باید باشد!
چه اندازه زیبا!»
ماه
ماه کهنسالی بود.
به همین دلیل همین جمله را مرتب تکرار می کرد.
پرنده کوچولو
اما
از
شنیدن مکرر سخن ماه شاد می گشت و زیباتر می خواند.
پرنده کوچولو و ماه
زبان یکدیگر را خوب می فهمیدند.
من فکر می کنم که همدیگر را دوست می داشتند.
وقتی ماه می رفت، پرنده کوچولو از فرط غم لب می بست و خاموش می ماند.
پرنده کوچولو عاشق ماه بود.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر