۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (42)

اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        نوکر مدرسه روی پله ایستاده، ناقوسی را در دست گرفته و با تمام نیرو آن را به صدا در می آورد.

·        تازه واردها ـ گیج و گنگ ـ در صف جلوئی ردیف می شوند.

·        پشت سر آنها کلاس دومی ها و بالاخره ما ـ کلاس سومی ها ـ که شاگردان ارشد مدرسه هستیم و حکمران بی رقیب در حیاط جلوئی و پشتی.

·        ریاست حیاط پشتی را عثمان به عهده دارد.

·        او مسئول مستراح های مدرسه است که در حیاط پشتی قرار دارند.

·        حیاط پشتی مدرسه مجاور دیوار به دیوار قبرستان کوچولو ست.

·        عثمان از سمت خود خیلی راضی است.

·        او تعیین می کند که کی به کدام مستراح برود و مستراح معلمین را مثل مردمک چشمش می پاید.

·        خانوادهً عثمان جد اندر جد شاه پرست اند.

·        در عقاب آباد  شاهپرستی هم مثل بقیهً چیزها موروثی است.

·        مادرش با انه همسایه است و هرازگاهی پیش انه می آید.

·        اغلب از ماجراهای رکیک با شوهرش داد سخن سر می دهد و من گوش هایم را با دو دست می گیرم که نشنوم، چون حرف هایش تهوع آورند و حالم به هم می خورد.

·        کتاب درسی مرا یکبار نگاه کرد.

·        عکس شهبانو را نشانش دادم و گفتم که اصلا زیبا نیست.

·        برای من تنها کسانی زیبا هستند که شباهتی به خجه دارند و لاغیر.

·        مادر عثمان  نظر دیگری داشت و شهبانو را خیلی زیبا می دید و قربان ـ صدقهً اش می رفت.

·        به نظر من، ملاک و معیار زیبائی خجه است و بس.

·        انه هم خجه را خیلی دوست دارد.

·        انه به مادر عثمان گفت:
·        «پینوتیو ظاهر پرست نیست.
·        ضمنا بنظر او همه آدم ها برابرند و فرق هم نمی کند که چه کاره باشند.»
·        مادر عثمان چیزی نگفت.
·        شاید اصلا منظور انه را نفهمیده باشد.
·        چون مثل عثمان در کدوی کله اش به جای مغز شلغم دارد.   

·        اگر معلمی خواست وارد مستراح شود، عثمان فوری آفتابه را پر می کند و دستش می دهد.
·        اگر امکان پیدا کند، می تواند دست معلم را لیس هم بزند.

·        مدیر بالاخره می آید.

·        کراوات زده و مثل همیشه لباس شیک پوشیده است.
·        صورتش یک میلیون جوش دارد.
·        من سعی می کنم که به صورتش نگاه نکنم.
·        چون حالم از دیدن صورتش به هم می خورد.

·        با دست برآهیخته اشاره می کند و می گوید:
·        «آقای پینوتیو!»

·        می روم جلو.
·        رو به شاگردان مدرسه می ایستم و دعای صبحگاهی آغاز می شود:

·    پروردگارا، ما را به راه راست هدایت کن.   

·        بچه ها همه با هم طوطی وار تکرار می کنند.

·        البته تازه واردها از تکرار معافند.
·        چون هرکس که نمی تواند، از دعای صبحگاهی سردربیاورد.

·        آنها باید اول فارسی یاد بگیرند تا بعد شاید اندکی از محتوای دعای صبحگاهی را حدس بزنند.

·        خیلی ها در کلاس سوم هم هنوز فارسی یاد نگرفته اند.

·        عثمان در کلاس بیستم هم فارسی یاد نخواهد گرفت.

·        خداوندا، شاهنشاه عظیم الشاًن ما را از گزند روزگار مصون دار!

·        آفریده گارا!

·        شهبانوی ما را در ظل توجهات امام زمان حفظ کن!

·        داداش اگر بشنود، خواهد گفت:
·        «امام زمان مگر بیکار است؟

·        پس پانزده هزار مستشار امریکائی برای چی آمده اند و دارند مفت می خورند و پروار می شوند؟

·        امام زمان حتما تف می کند به روی شاه و شهبانو و توله اش.  
·        و اگر ظهور کند، از همان مکهً معظمه به ضرب یک شمشیر همهً پانزده هزار لاشخور و نوچه های ایرانی شان را به قعر جهنم می فرستد که آنجا چوب تو کون شان کنند و زهر در کام شان بریزند.»

·        دعا را از حفظ بلدم.

·        هرکس دیگر هم که دوسال تمام هرروز دعا می خواند، از حفظ بلد می شد.

·        داداش از دعاخوانی من زیاد راضی نیست.

·        ولی از ترس حرفی نمی زند.

·        فکر می کنم داداش از دمگرات فرقه سی خوشش می آید.

·        عضو فرقه نبوده، اما می گفت:
·        «فرماندهی به او گفته که آدم هائی مثل تو باید دیر یا زود زمام امور را بدست گیرند.

·        چون بقیه مشتی شارلاتان اند و فرصت طلب.»

·        بعد از دعای صبحگاهی، مدیر نظافت دست ها و گوش های مان را کنترل می کند.

·         بعد برای اولین بار وارد کلاس سوم می شویم.

·        عثمان هم بهر جان کندنی بوده، قبول شده است و طبق معمول می خواهد امسال هم کنار من بنشیند و رونویسی کند.

·        من کمافی السابق مبصر کلاسم.

·        تکه گچی برمی دارم، پای تخته سیاه می ایستم و فرمان سکوت می دهم.

·        اگر کسی حرف زیادی زد، اسمش را روی تخته سیاه می نویسم.

·        ولی همیشه پیش از آمدن معلم پاک می کنم.

·        بچه ها می دانند ولی علیرغم آن سکوت را مراعات می کنند.

·        معلم کلاس سوم، وارد کلاس می شود.

·        همه برمی خیزند و به دستور او دوباره می نشینند.

·        اسمش آقای خیاطی است.

·         دفتر بزرگ حضور و غیاب را باز می کند و نام بچه ها را به ترتیب الفباء می خواند، ولی لزومی به خواندن نام من نمی بیند.

·        رضا پشت من و عثمان در آخرین نیمکت، تنها نشسته است.

·        چنین است، وقتی آدم، کلاس سوم را تکرار می کند.

·        تنهائی مجازات دردناک رفوضه شدن است.

·        قد کوتاهی دارد و چشمانی ریز و از محلهً قلندر باغ می آید.

·        معلم هرچه می پرسد، رضا فوری پاسخ می دهد و من تعجب می کنم، از این که با این همه هوش نتوانسته از امتحان کلاس سوم قبول شود.

·        آقای خیاطی رماتیسم دارد.

·        جلوی پنجره می نشیند و بسان سوسماری تن به شعله های ملایم آفتاب پاییزی می سپارد.
·        انگار می خواهد از انوار بیرمق آفتاب لبریز شود.

·        می پرسد: «کدام فصل بهترین فصل ها ست؟»

·        سؤالات رایج در مدارس عقاب آباد  همیشه از این قبیل اند:
·        علم بهتر است یا ثروت؟ 
·        پاییز را توصیف کنید.
·        بهار را تعریف کنید.
·        چرا درس می خوانید؟
·        در تابستان چه کار کردید؟

·        و ما زور می زنیم تا چند کلمهً فارسی از اعماق ذهن مان به زور بیل و کلنگ تداعی بیرون کشیم و روی کاغذ بیاوریم و اسمش را انشاء بگذاریم.

·        آقای خیاطی بی حال و حوصله به صندلی اش لم داده است.

·        دلش ظاهرا می خواهد لب پنجره بخوابد.

·        رضا استثنائا دست بلند نمی کند.

·        حتما آقای خیاطی سال قبل یادش رفته مقایسهً فصول سال را بپرسد.

·        به فکر فرو می روم.

·        روز اول سال تحصیلی است و باید گربه را دم در حجله تار ومار کنم.

·        می دانم که تابستان را دوست ندارم:

·        بخاطر گرمای نفرت انگیزش، روزهای دراز بی مصرفش.

·        پشه و مگس و زنبورهای مردم آزارش و بدتر از همه کسالت بی پایانش.



·        از تابستان فقط توت مفت و مجانی را دوست دارم و خوشهً انگوری را که از دیوار باغ ها به بیرون می نگرد و کندن و خوردنش ـ اگر کسی گرسنه باشد ـ از نظر شرعی اشکال ندارد.



·        زمستان را دوست ندارم:

·        به خاطر برف و یخبندان و سوز سرمایش و به سبب حسرت دستکش و جوراب و کلاه پشمی.

·        به خاطر کرسی و تنفس مدام هوای کثیف بدبو و سردرد ناشی از آن.



·        بهار اما با عید نوروز می آید.

·        هوا نه گرم است و نه سرد.

·        طبیعت برخاسته از خواب زمستانی در تقلائی بی تاب است و عطر مستی بخش گیاهان، گاهی حتی گاو و گوسفند را نیز به تلوتلو می اندازد:

·         رخوت بهاری و بیداری امیال غریزی.



·        اما پاییز فصل رنگین کمانی رنگ ها ست.

·        فصل خزان و اندوه مرگ برگ.

·        فصل عطر میوه های رسیده در کوچه باغ های سرمست.

·        چه بگویم؟

·        دست بلند می کنم.

·        تنها کسی هستم که در اولین روز مدرسه جرئت دست بلند کردن دارد.

·        آقای خیاطی با چشم های خواب آلود، منتظر جواب من است.

·        با حالتی آلوده به تردید می گویم:
·        «پاییز بهترین فصل ها ست.»

·        او دلیل می خواهد.

·        اولین بار است که در مدرسه شیخ جعفر از ما دلیل می طلبند.

·        تاکنون هر چه به ذهن مان می رسید، می گفتیم و می نوشتیم.
·        کسی دلیلی نمی خواست.

·        نمره ای می گرفتیم و راضی بودیم.

·        اکنون معلم تازه ای ظهور کرده است و برای هر ادعایی دلیل می طلبد.

·        دلم می خواهد فریاد بر آورم که عقاب آباد  خطهً پهناور پندارها ست.

·        همه چیز پذیرفته می شود، بی آنکه استدلال شود، بی آنکه اثبات شود.

·        صحبت از اجنه و شیاطین و خضر و الیاس است.
·        صحبت از امامی است هزارساله که همچنان جوان مانده و وقتی از پرده بدر شود، به شمشیری جهان را اصلاح خواهد کرد.
·        در عصری که هیروشیما بی شعله و بی دود می سوزد و از انسان مفلوک، تنها سایه ای به جا می ماند. 

·        سعی می کنم، تاًملاتم را در بارهً یک یک فصل ها این بار در قالب کلام بریزم:
·        «تابستان را دوست ندارم چون گرما کلافه ام می کند.

·        چون مدارس تعطیل اند و من باید به علافی وقت بگذرانم.

·        روز ها از دست مگس ها و زنبورها و شب ها از دست پشه های بیرحم ذله می شوم.



·        زمستان را دوست ندارم چون هوا سرد است و من دستکش و جوراب و کلاه ندارم.

·        از تنفس هوای زیر کرسی هم سردرد می گیرم.



·        بهار را نمی پسندم به خاطر سستی و رخوتی که با خود می آورد و مرا به بی حالی محکوم می کند.»

·        همهً حرف هایم را زده ام.
·        دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
·        معلم اخم آلوده نگاهم می کند.
·        انگار منطق من خوابش را بر آشفته.

·        با خشم می گوید:
·        «به این می گویند، مغلطه کاری، آقای پینوتیو!

·        یک نوع حقه بازی در بحث.

·        یک نوع کلاهبرداری.

·        من سؤال مشخصی می پرسم:

·        چرا می گویی پاییز بهترین فصل ها ست؟



·        در سؤال من مغلطه ای نمی توان یافت.

·        صریح و روشن است.

·         

·        اما تو در جواب می گویی که از بهار و تابستان و زمستان خوشت نمی آید.

·        ولی جواب سؤال صریح مرا نمی دهی.

·        یا پاسخی برای گفتن نداری و یا می خواهی سر من کلاه بگذاری!»

·        رنگم پریده است.

·        دست و پایم دارند می لرزند.

·        دلم می خواهد در گوشه ای چمباتمه بنشینم و زار بزنم.

·        گلویم خشک خشک است و یواش یواش دارم، کلافه می شوم.

·        و وقتی کلافه می شوم، مغزم از کار می ایستد و می شوم مثل عثمان:
·        آدم واره ای تهی مغز و هپلی هپو.

·        نمی دانم از کجا سایه ام دوباره پیدایش شده.
·        موقر و خوش پوش، نشسته روی نیمکت، پشت کرده به تخته سیاه.
·        انگار می خواهد خودش را به عوض من جا بزند.

·        باصدای من شروع به صحبت می کند:
·        «من سه سال آزگار است که در عقاب آباد  زندگی می کنم.

·        هرچه می شنوم غیر منطقی و ساده لوحانه است. 


·        شما اولین کسی هستید که می خواهید شیوهً تفکر و استدلال را به ما بیاموزید. 


·        ولی سؤالی که می کنید، خود اشتباه آمیز و گمراه کننده است.

·        زیرا هرفصلی مثل هر چیزی جنبه های خوشایند و ناپسند دارد و هیچ فصلی بهترین و یا بدترین فصل ها نیست.

·        یکی از بهار خوشش می آید، دیگری از زمستان، ولی این ربطی به خوبی و بدی فصل ها ندارد.»

·        آقای خیاطی با درخششی در چهره برمی خیزد.

·        مرد بیمارگونه انگار نوشدارو نوشیده و شفا یافته است.

·        با صدای رسا می گوید:
·        «آفرین.

·        آفرین!

·        هر چیز نسبی است.»

·        و من نفسی به راحتی می کشم، چشمکی به سایه ام می زنم و بدون اجازه، دوباره سر جایم می نشینم.

·        پس ازتاًملی به خشم می آیم.

·        می خواهم یخهً سایه ام را بگیرم و بپرسم که به چه حقی با صدای من حرف می زند و خود را به جای من جا می زند.

·        معلم می رود پای تخته سیاه و با گچ سفید می نویسد:
·        «روماتیسم»

·         و اضافه می کند:
·        «اگر کسی روماتیسم داشته باشد، از تابستان خوشش می آید.»

·        سایه ام محلش نمی گذارد.

·        پشت به تخته و و پشت به معلم نشسته و به ریش زمین و زمان می خندد.

·        آهسته سرش داد می زنم:
·        «حواسم را پرت نکن!

·        من باید دقت کنم و درس یاد بگیرم.

·        وگرنه مردود می شوم و مثل رضا سال دیگر هم در همین کلاس درجا می زنم و در حسرت مدرسهً خرد جو، آه می کشم.»

·        عثمان می خواهد بداند، با کی دارم حرف می زنم.

·        ومن انگشت سبابه جلوی دماغم سیخ می کنم و می گویم که به او مربوط نیست.

·        عثمان می خندد.

·        می ترسم به خاطر خندهً عثمان آبرویم برود و مهر دیوانه بر پیشانی ام بخورد.

·        داد می زنم سرش و اشاره می کنم به تخته سیاه و حالی اش می کنم که باید کلمهً روماتیسم را رونویسی کند و بدین سان از شرش خلاص می شوم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر