اثری
از
گاف نون
قصه ای دریافتی
گاف نون
قصه ای دریافتی
·
نوکر مدرسه روی پله ایستاده، ناقوسی را در دست گرفته و
با تمام نیرو آن را به صدا در می آورد.
·
تازه واردها ـ گیج و گنگ ـ در صف جلوئی ردیف می شوند.
·
پشت سر آنها کلاس دومی ها و بالاخره ما ـ کلاس سومی ها ـ
که شاگردان ارشد مدرسه هستیم و حکمران بی رقیب در حیاط جلوئی و پشتی.
·
ریاست حیاط پشتی را عثمان به عهده دارد.
·
او مسئول مستراح های مدرسه است که در حیاط پشتی قرار
دارند.
·
حیاط پشتی مدرسه مجاور دیوار به دیوار قبرستان کوچولو
ست.
·
عثمان از سمت خود خیلی راضی است.
·
او تعیین می کند که کی به کدام مستراح برود و مستراح
معلمین را مثل مردمک چشمش می پاید.
·
خانوادهً عثمان جد اندر جد شاه پرست اند.
·
در عقاب آباد
شاهپرستی هم مثل بقیهً چیزها موروثی است.
·
مادرش با انه همسایه است و هرازگاهی پیش انه می آید.
·
اغلب از ماجراهای رکیک با شوهرش داد سخن سر می دهد و من گوش
هایم را با دو دست می گیرم که نشنوم، چون حرف هایش تهوع آورند و حالم به هم می
خورد.
·
کتاب درسی مرا یکبار نگاه کرد.
·
عکس شهبانو را نشانش دادم و گفتم که اصلا زیبا نیست.
·
برای من تنها کسانی زیبا هستند که شباهتی به خجه دارند و
لاغیر.
·
مادر عثمان نظر دیگری داشت و شهبانو را خیلی زیبا
می دید و قربان ـ صدقهً اش می رفت.
·
به نظر من، ملاک و معیار زیبائی خجه است و بس.
·
انه هم خجه را خیلی دوست دارد.
·
انه به مادر عثمان گفت:
·
«پینوتیو ظاهر پرست نیست.
·
ضمنا بنظر او همه آدم ها برابرند و فرق هم نمی کند که چه
کاره باشند.»
·
مادر عثمان چیزی نگفت.
·
شاید اصلا منظور انه را نفهمیده باشد.
·
چون مثل عثمان در کدوی کله اش به جای مغز شلغم دارد.
·
اگر معلمی خواست وارد مستراح شود، عثمان فوری آفتابه را
پر می کند و دستش می دهد.
·
اگر امکان پیدا کند، می تواند دست معلم را لیس هم بزند.
·
مدیر بالاخره می آید.
·
کراوات زده و مثل همیشه لباس شیک پوشیده است.
·
صورتش یک میلیون جوش دارد.
·
من سعی می کنم که به صورتش نگاه نکنم.
·
چون حالم از دیدن صورتش به هم می خورد.
·
با دست برآهیخته اشاره می کند و می گوید:
·
«آقای پینوتیو!»
·
می روم جلو.
·
رو به شاگردان مدرسه می ایستم و دعای صبحگاهی آغاز می
شود:
· پروردگارا، ما را به راه راست هدایت کن.
·
بچه ها همه با هم طوطی وار تکرار می کنند.
·
البته تازه واردها از تکرار معافند.
·
چون هرکس که نمی تواند، از دعای صبحگاهی سردربیاورد.
·
آنها باید اول فارسی یاد بگیرند تا بعد شاید اندکی از
محتوای دعای صبحگاهی را حدس بزنند.
·
خیلی ها در کلاس سوم هم هنوز فارسی یاد نگرفته اند.
·
عثمان در کلاس بیستم هم فارسی یاد نخواهد گرفت.
· خداوندا، شاهنشاه عظیم الشاًن ما را از گزند روزگار مصون دار!
·
آفریده گارا!
·
شهبانوی ما را در ظل توجهات امام زمان حفظ کن!
·
داداش اگر بشنود، خواهد گفت:
·
«امام زمان مگر بیکار است؟
·
پس پانزده هزار مستشار امریکائی برای چی آمده اند و
دارند مفت می خورند و پروار می شوند؟
·
امام زمان حتما تف می کند به روی شاه و شهبانو و توله
اش.
·
و اگر ظهور کند، از همان مکهً معظمه به ضرب یک شمشیر
همهً پانزده هزار لاشخور و نوچه های ایرانی شان را به قعر جهنم می فرستد که آنجا
چوب تو کون شان کنند و زهر در کام شان بریزند.»
·
دعا را از حفظ بلدم.
·
هرکس دیگر هم که دوسال تمام هرروز دعا می خواند، از حفظ
بلد می شد.
·
داداش از دعاخوانی من زیاد راضی نیست.
·
ولی از ترس حرفی نمی زند.
·
فکر می کنم داداش از دمگرات فرقه سی خوشش می آید.
·
عضو فرقه نبوده، اما می گفت:
·
«فرماندهی به او گفته که آدم هائی مثل تو باید دیر یا
زود زمام امور را بدست گیرند.
·
چون بقیه مشتی شارلاتان اند و فرصت طلب.»
·
بعد از دعای صبحگاهی، مدیر نظافت دست ها و گوش های مان
را کنترل می کند.
·
بعد برای اولین
بار وارد کلاس سوم می شویم.
·
عثمان هم بهر جان کندنی بوده، قبول شده است و طبق معمول
می خواهد امسال هم کنار من بنشیند و رونویسی کند.
·
من کمافی السابق مبصر کلاسم.
·
تکه گچی برمی دارم، پای تخته سیاه می ایستم و فرمان سکوت
می دهم.
·
اگر کسی حرف زیادی زد، اسمش را روی تخته سیاه می نویسم.
·
ولی همیشه پیش از آمدن معلم پاک می کنم.
·
بچه ها می دانند ولی علیرغم آن سکوت را مراعات می کنند.
·
معلم کلاس سوم، وارد کلاس می شود.
·
همه برمی خیزند و به دستور او دوباره می نشینند.
·
اسمش آقای خیاطی است.
·
دفتر بزرگ حضور
و غیاب را باز می کند و نام بچه ها را به ترتیب الفباء می خواند، ولی لزومی به
خواندن نام من نمی بیند.
·
رضا پشت من و عثمان در آخرین نیمکت، تنها نشسته است.
·
چنین است، وقتی آدم، کلاس سوم را تکرار می کند.
·
تنهائی مجازات دردناک رفوضه شدن است.
·
قد کوتاهی دارد و چشمانی ریز و از محلهً قلندر باغ می
آید.
·
معلم هرچه می پرسد، رضا فوری پاسخ می دهد و من تعجب می
کنم، از این که با این همه هوش نتوانسته از امتحان کلاس سوم قبول شود.
·
آقای خیاطی رماتیسم دارد.
·
جلوی پنجره می نشیند و بسان سوسماری تن به شعله های
ملایم آفتاب پاییزی می سپارد.
·
انگار می خواهد از انوار بیرمق آفتاب لبریز شود.
·
می پرسد: «کدام فصل بهترین فصل ها ست؟»
·
سؤالات رایج در مدارس عقاب آباد همیشه از این قبیل اند:
·
علم بهتر است یا ثروت؟
·
پاییز را توصیف کنید.
·
بهار را تعریف کنید.
·
چرا درس می خوانید؟
·
در تابستان چه کار کردید؟
·
و ما زور می زنیم تا چند کلمهً فارسی از اعماق ذهن مان به
زور بیل و کلنگ تداعی بیرون کشیم و روی کاغذ بیاوریم و اسمش را انشاء بگذاریم.
·
آقای خیاطی بی حال و حوصله به صندلی اش لم داده است.
·
دلش ظاهرا می خواهد لب پنجره بخوابد.
·
رضا استثنائا دست بلند نمی کند.
·
حتما آقای خیاطی سال قبل یادش رفته مقایسهً فصول سال را
بپرسد.
·
به فکر فرو می روم.
·
روز اول سال تحصیلی است و باید گربه را دم در حجله تار
ومار کنم.
·
می دانم که تابستان را دوست ندارم:
·
بخاطر گرمای نفرت انگیزش، روزهای دراز بی مصرفش.
·
پشه و مگس و زنبورهای مردم آزارش و بدتر از همه کسالت بی
پایانش.
·
از تابستان فقط توت مفت و مجانی را دوست دارم و خوشهً
انگوری را که از دیوار باغ ها به بیرون می نگرد و کندن و خوردنش ـ اگر کسی گرسنه
باشد ـ از نظر شرعی اشکال ندارد.
·
زمستان را دوست ندارم:
·
به خاطر برف و یخبندان و سوز سرمایش و به سبب حسرت دستکش
و جوراب و کلاه پشمی.
·
به خاطر کرسی و تنفس مدام هوای کثیف بدبو و سردرد ناشی
از آن.
·
بهار اما با عید نوروز می آید.
·
هوا نه گرم است و نه سرد.
·
طبیعت برخاسته از خواب زمستانی در تقلائی بی تاب است و
عطر مستی بخش گیاهان، گاهی حتی گاو و گوسفند را نیز به تلوتلو می اندازد:
·
رخوت بهاری و بیداری امیال غریزی.
·
اما پاییز فصل رنگین کمانی رنگ ها ست.
·
فصل خزان و اندوه مرگ برگ.
·
فصل عطر میوه های رسیده در کوچه باغ های سرمست.
·
چه بگویم؟
·
دست بلند می کنم.
·
تنها کسی هستم که در اولین روز مدرسه جرئت دست بلند کردن
دارد.
·
آقای خیاطی با چشم های خواب آلود، منتظر جواب من است.
·
با حالتی آلوده به تردید می گویم:
·
«پاییز بهترین فصل ها ست.»
·
او دلیل می خواهد.
·
اولین بار است که در مدرسه شیخ جعفر از ما دلیل می
طلبند.
·
تاکنون هر چه به ذهن مان می رسید، می گفتیم و می نوشتیم.
·
کسی دلیلی نمی خواست.
·
نمره ای می گرفتیم و راضی بودیم.
·
اکنون معلم تازه ای ظهور کرده است و برای هر ادعایی دلیل
می طلبد.
·
دلم می خواهد فریاد بر آورم که عقاب آباد خطهً پهناور پندارها ست.
·
همه چیز پذیرفته می شود، بی آنکه استدلال شود، بی آنکه اثبات
شود.
·
صحبت از اجنه و شیاطین و خضر و الیاس است.
·
صحبت از امامی است هزارساله که همچنان جوان مانده و وقتی
از پرده بدر شود، به شمشیری جهان را اصلاح خواهد کرد.
·
در عصری که هیروشیما بی شعله و بی دود می سوزد و از
انسان مفلوک، تنها سایه ای به جا می ماند.
·
سعی می کنم، تاًملاتم را در بارهً یک یک فصل ها این بار
در قالب کلام بریزم:
·
«تابستان را دوست ندارم چون گرما کلافه ام می کند.
·
چون مدارس تعطیل اند و من باید به علافی وقت بگذرانم.
·
روز ها از دست مگس ها و زنبورها و شب ها از دست پشه های
بیرحم ذله می شوم.
·
زمستان را دوست ندارم چون هوا سرد است و من دستکش و
جوراب و کلاه ندارم.
·
از تنفس هوای زیر کرسی هم سردرد می گیرم.
·
بهار را نمی پسندم به خاطر سستی و رخوتی که با خود می
آورد و مرا به بی حالی محکوم می کند.»
·
همهً حرف هایم را زده ام.
·
دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
·
معلم اخم آلوده نگاهم می کند.
·
انگار منطق من خوابش را بر آشفته.
·
با خشم می گوید:
·
«به این می گویند، مغلطه کاری، آقای پینوتیو!
·
یک نوع حقه بازی در بحث.
·
یک نوع کلاهبرداری.
·
من سؤال مشخصی می پرسم:
·
چرا می گویی پاییز بهترین فصل ها ست؟
·
در سؤال من مغلطه ای نمی توان یافت.
·
صریح و روشن است.
·
·
اما تو در جواب می گویی که از بهار و تابستان و زمستان
خوشت نمی آید.
·
ولی جواب سؤال صریح مرا نمی دهی.
·
یا پاسخی برای گفتن نداری و یا می خواهی سر من کلاه
بگذاری!»
·
رنگم پریده است.
·
دست و پایم دارند می لرزند.
·
دلم می خواهد در گوشه ای چمباتمه بنشینم و زار بزنم.
·
گلویم خشک خشک است و یواش یواش دارم، کلافه می شوم.
·
و وقتی کلافه می شوم، مغزم از کار می ایستد و می شوم مثل
عثمان:
·
آدم واره ای تهی مغز و هپلی هپو.
·
نمی دانم از کجا سایه ام دوباره پیدایش شده.
·
موقر و خوش پوش، نشسته روی نیمکت، پشت کرده به تخته
سیاه.
·
انگار می خواهد خودش را به عوض من جا بزند.
·
باصدای من شروع به صحبت می کند:
·
«من سه سال آزگار است که در عقاب آباد زندگی می کنم.
·
هرچه می شنوم غیر منطقی و ساده لوحانه است.
·
شما اولین کسی هستید که می خواهید شیوهً تفکر و
استدلال را به ما بیاموزید.
·
ولی سؤالی که می کنید، خود اشتباه آمیز و گمراه کننده
است.
·
زیرا هرفصلی مثل هر چیزی جنبه های خوشایند و ناپسند دارد
و هیچ فصلی بهترین و یا بدترین فصل ها نیست.
·
یکی از بهار خوشش می آید، دیگری از زمستان، ولی این ربطی
به خوبی و بدی فصل ها ندارد.»
·
آقای خیاطی با درخششی در چهره برمی خیزد.
·
مرد بیمارگونه انگار نوشدارو نوشیده و شفا یافته است.
·
با صدای رسا می گوید:
·
«آفرین.
·
آفرین!
·
هر چیز نسبی است.»
·
و من نفسی به راحتی می کشم، چشمکی به سایه ام می زنم و
بدون اجازه، دوباره سر جایم می نشینم.
·
پس ازتاًملی به خشم می آیم.
·
می خواهم یخهً سایه ام را بگیرم و بپرسم که به چه حقی با
صدای من حرف می زند و خود را به جای من جا می زند.
·
معلم می رود پای تخته سیاه و با گچ سفید می نویسد:
·
«روماتیسم»
·
و اضافه می کند:
·
«اگر کسی روماتیسم داشته
باشد، از تابستان خوشش می آید.»
·
سایه ام محلش نمی گذارد.
·
پشت به تخته و و پشت به معلم نشسته و به ریش زمین و زمان
می خندد.
·
آهسته سرش داد می زنم:
·
«حواسم را پرت نکن!
·
من باید دقت کنم و درس یاد بگیرم.
·
وگرنه مردود می شوم و مثل رضا سال دیگر هم در همین کلاس
درجا می زنم و در حسرت مدرسهً خرد جو، آه می کشم.»
·
عثمان می خواهد بداند، با کی دارم حرف می زنم.
·
ومن انگشت سبابه جلوی دماغم سیخ می کنم و می گویم که به
او مربوط نیست.
·
عثمان می خندد.
·
می ترسم به خاطر خندهً عثمان آبرویم برود و مهر دیوانه
بر پیشانی ام بخورد.
·
داد می زنم سرش و اشاره می کنم به تخته سیاه و حالی اش می
کنم که باید کلمهً روماتیسم را رونویسی کند و بدین سان از شرش خلاص می شوم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر