۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۱۴)

اثری از
گاف نون
قصه دریافتی

تشنه ام که شد، برگشتم خانه. 
از شیر آب حوض سیر دل نوشیدم.

داداش در گوشهً حیاط، دم در آشپزخانه نشسته بود، کتاب کهنه ای در دست داشت و بی صدا می خواند، فقط لب هایش تکان می خورد. 

نزدش نشستم.
کتاب کهنه را بوسید و در جیب کتش گذاشت. 


«چرا کتاب کهنه را می بوسی؟»
پرسیدم.


خندید. 

«کتاب کهنه!
تا حالا کسی چنین نامی به قرآن کریم نداده بود.»


«قرآن کریم، پسر پینه دوز؟
کریم اصلا سواد ندارد که کتاب داشته باشد.»

حیرت زده، گفتم.


داداش از خنده روده بر شد.

خنده های داداش را خیلی دوست دارم.

از فرط خنده، اشک از چشمانش بیرون زد.
دستمال از جیبش در آورد و اشک از چشم سترد.


«کریم پسر پینه دوز که منظورم نبود.»
داداش گفت.
«یکی از اسامی بیشمار خدا، کریم است.
این هم قرآن او ست.
کلام خدا ست که این و آن نوشته شده اند و به صورت کتاب در آمده.»

داداش گفت.


«آهان.
پس به دلیل بی سوادی خدا، اسمش را گذاشته ای کریم.»

زدم زیر خنده.
«خدا بهتر نبود که به جای خانه سازی به مدرسه برود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد تا مثل انه برای نامه نوشتن به برادراش محتاج این و آن نباشد؟»


انه سبد سبزی به دست ایستاده بود و گوش می داد و لبخند می زد.

انه هر بعد از ظهر از باغچه تره و مرضه و ریحان می چیند تا با شام بخوریم.


«خدا، دانای کل است.
حتی از آنچه در دل ما می گذرد، خبر دارد.
بی سواد چیه؟»

داداش گفت.
«خدا عالم الغیب است.
سخن خدا را وحی الهی می نامند که بوسیلهً ملک مقرب، حضرت جبرئیل به حضرت محمد نازل شده است.»


«چی بوده وحی الهی؟»
می خواستم بدانم.


«احکام الهی اند.
بخش اعظم قرآن کریم، اما قصه است.»

داداش توضیح داد.


«به به.
پس خدا علاوه بر خانه سازی، قصه هم میگه.
تو کتاب قصه را برای چی می بوسی؟
چیز بهتری برای بوسیدن نبود.
چرا بزغاله را نمی بوسی که اینقدر شیرین و شکوهمند ست.»

دلم برای بزغاله تنگ شده بود.


یکهو متوجه شدم که نیستش.
وحشتم برداشت.


«انه، بزغاله کجا ست؟»
با دلهره و نگرانی پرسیدم.


انه سبد کوچولوی سبزه را که در دست داشت، انداخت زمین و پرید تو باغچه.

«بیا بیرون.
مگر بندت به درخت توت بسته نشده بود؟
چطوری بازش کردی؟»

 
انه از بند بزغاله گرفته بود و با خشم و پرخاش از باغچه بیرونش می کشید.

من هم به کمکش شتافتم و بند بزغاله را دوباره به درخت توت بستم.

«محکم ببند، پینوتیو.»
انه گفت.


«بزغاله ها خیلی ناقلا هستند.»
داداش با لبخند شیرینی گفت.
«احتمالا بندش را جویده و پاره کرده.
دندان های شان به تیزی کارد و چاقو اند.»

بزغاله با شیطنت خاصی نگاهم می کرد.

احتمالا می دانست که چه کرده است.


مستان روی پله لم داده بود و غرق رؤیا بود.

بعد از ظهرهای عقاب آباد خیلی فرحناک و آرامش بخش اند.

«بچه هایت کجایند؟»
داداش از مستان پرسید.


«در پستو، دم خمره قورمه جای نرم و گرم و مطمئنی برای شان درست کرده است.»
انه گفت.


با شنیدن قورمه، آب دهنم راه افتاد.
عاشق قورمه ام.


هر وقت گرسنه می شوم، در خمره را برمی دارم و تکه ای چربی به هر مشقتی هم که باشد، می کنم و می زنم به تن و نیرو انرژی می گیرم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر