۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

شهر بند تنهایی


محمد زهری
شهر بند تنهایی
(کرمانشاه - اردیبهشت ۱۳۳۵)
برای فرهنگ ارجمند

گفتی:
«ز هر سو، در به سوی عافیتگاهی است
با هر کسی، چشمی ز خورشید نگاهی است

پوینده گر یابد ز گمراهی، گزندی
بد دل نگردد، زانکه پایش روی راهی است،

راهی که او را می برد تا شهر عشرت.
اما تو اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندی!»

(شهر بند یعنی محبوس، زندانی، حصار، دیوارهای بلند کشیده شده به دورادور شهر برای ممانعت از حملات اقوام دیگر.)


آری، من اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم
نه در سکوت خویش می گریم، نه می خندم

از کس نمی گیرم سراغی
جایی نمی جویم فراغی

(فراغ یعنی آرامش‌ و آسایش‌ و آسودگی‌خاطر)

اندیشه ام، آزرده ی هیچ آرزویی نیست
چون سنگ هستم، با دل سنگین و چشم تار

دیدم که در هر عافیتگاهی، کمینگاهی است
تا بر عبث، رنگین کند از خون ما دیوار

ما را نه با خود می برد سنگ نشان تا شهر
در انتظار ما نشسته جادوی افسون (حیله، نیرنگ)

از نوشدارویی که می سازد ز خون های نجیب ما
مرهم نهد بر زخم یک عفریته ی بیمار،

عفریته ای کاو دشمن دیرین عیش ما ست
من دست شان را خوانده ام، دیری است.

باشد که تا خوش باور اندرز گو، گیرد
اجرت ز حاجب های قصر فتنه، مرگ خویش

(حاجب یعنی دربان. فتنه یعنی فریبا، گمراه ساز.)

آنجا که نفش پیشگاهش، عافیتگاهی است
با هر کسی چشمی ز خورشید نگاهی است،

من خون دل ها خورده ام، بسیار
در کام افعی، ره بریدم از دهان مار،

تا وا رهم از دوزخ مردم فریب حیله اندر کار،
خود را به غار زمهریر سرد تنهایی فکندم

اکنون در اینجا، در دل تنهایی خود، شهر بندم!

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر