۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۶)

 من از مصاحبت آفتاب می آیم!
کجاست سایه!
سهراب سپهری

 

اثری از 
گاف نون
قصه دریافتی
  
به سر چشمه که رسیدم، دراز کشیدم تا آب بخورم.

سیاهچهره ای در آب دیدم.
چشم در چشمم دوخت و شکلک در آورد.
از قیافه اش وحشتم گرفت و فوری برخاستم.
تشنگی دیگراز یادم رفته بود و از ترس به خود می لرزیدم.

«ها هاها. هاهاها.
از ریخت خودت وحشتت می گیره؟»

پشت سرم نگاه کردم، سایه ام بود که دوباره پیدایش شده بود.
محلش نگذاشتم و دوباره دراز کشیدم و مشغول نوشیدن آب شدم.

«چرا اینقدر سیاه شده ام؟
انگار عمری در دودکش ها خوابیده ام.»

ولی سایه ام طبق معمول جواب نداد.

او هرگز به پرسشی پاسخ نمی داد.
لباسم را نگاه کردم، سیاه و کثیف بود، کفش هایم پاره و انگشت پایم زخمی.

«اگه وقت کردی خودت را بشوی!
وگرنه از کثافت می گندی و همه ازت فرار می کنند!»،  سایه ام هشدار داد.

«کجا بودی دیشب؟»
بیهوده پرسیدم.
«اجنه پدرم را در آوردند!
داشتند خفه ام می کردند!»

ولی سایه ام طبق معمول سکوت کرد و چیزی نگفت.

نشسته بود روی صخره ای و بی تفاوت تماشایم می کرد.

کفش ها و لباس هایم را کندم و پریدم توی چشمه.
اول خودم را شستم، بعد لباس هایم را.
و انداختم شان روی سنگ ها تا خشک شوند.
سنگی برداشتم و میخ مزاحم کفشم را کوبیدم.
پایم را زخم کرده بود.

«اگه زخمت را نبندی، چرک خواهد کرد و آنگاه باید فاتحه ی انگشتت را ـ شاید هم پایت را ـ بخونی!»
سایه ی همیشه هشیارم هشدار داد و به پونه های کنار جویبار اشاره کرد.

پونه ای کندم، برگش را روی زخمم گذاشتم و با پارچه ای بستم.

به پشت سرم که نگاه کردم، تا ببینم چه می کند، اثری ازش نیافتم.
رفته بود، بدون خداحافظی، مثل همیشه.
وای اگر سایه ام سرمشقم باشد.

«بیخودی نبود که مردم، منو با جن عوضی می گرفتند»، با خود گفتم.

ولی یادم افتاد که اجنه، زیبائی محض بودند، زلالتر از چشمه و شفافتر از آسمان.

و علاوه بر آن همه سرحال بودند و شاد و شنگول.
انگار در تمام عمرشان غمی نداشته اند.

اجنه که موسولینی ندیده اند.
جنگ ندیده اند.
تنها نبوده اند.
پدرشان را گم نکرده اند.
تشنگی و گرسنگی  که نکشیده اند.
ولی بی مروت و بیرحم بودند.

«دیگر پای درخت گردو نخواهم خوابید.
شاید هم اجنه حق داشتند، مرا از حریم شان بیرون رانند. من که جن نبودم.
فقط بچه های عقاب آباد فکر می کنند که من هم جنم!
شاید هم تقصیر نقی بوده است»، با خود گفتم.


لباسم در یک چشم بهم زدن خشک شده بود.
پوشیدم و روی تخته سنگی در سایه ی درخت بیدی دراز کشیدم.

نمی دانم چه مدتی خوابیده بودم.
صدای زنگوله ای بیدارم کرد.
بزغاله ای بالای سرم ایستاده بود.
کاکلش را نوازش کردم.

«تو تنها کسی هستی که مرا با اجنه عوضی نمی گیری!» به بزغاله گفتم و راه افتادم.
بزغاله بدنبالم دوید.
بالاخره برای اولین بار دوستی داشتم و دیگر تنها نبودم.

ادامه دارد.

۲ نظر:

  1. داستان زیبایی ست آدمی را از تنهایی میترساندوبفکر فرو میبرد منتظربقیه میمانم با درود فراوان

    پاسخحذف