۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۷)

اثری از 
گاف نون
قصه دریافتی

بزغاله و من از کنار سپیدارها گذشتیم.
از کوچه باغ ها که از عطر میوه ها  مست بودند و از کنار کارخانه ای که زن ها و بچه ها، هسته زرد آلو ها درمی آوردند و زردآلوهای بی هسته را روی تخته پاره ها زیر آفتاب سوزان پهن می کردند، تا خشک شوند.

زنی مشتی زردآلو هدیه ام کرد و بندی به گردن بزغاله ام بست.
قد کوتاهی داشت و چشمانی ریز، اسمش را نپرسیدم.

زردآلوها شیرین تر از عسل بودند.
نیرو گرفتم و سرحال آمدم.
بزغاله زردآلو خواست.
هسته زردآلو ها را در آوردم و با اشتها خورد.

نیرویی تازه یافته بودیم و آوازی خودرو بر لبانم می رست و وادار به زمزمه ام می کرد:

ای بسا پرسیده ام از خود:

«زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟»

«یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟» 
(فروغ فرخزاد) 

بند بزغاله در دستم بود و آرام آرام شروع به رقص کرده بودم، بزغاله هم همینطور.

دهقانی با الاغی در راه بود و زردآلو بار الاغ کرده بود.
مشتی زردآلو هدیه مان کرد و ما آنها را یکی بعد از دیگری خوردیم.
دل هامان باد کرده بود و تشنگی دوباره سر و کله اش پیدا شده بود.

از مردی که سرجاده نشسته بود و گدایی می کرد، پرسیدم: «اینجا کجاس؟»

مرد گدا پا نداشت.
چشمانش سیاه بود و دستانش کج و کوله.

«قلندر باغ است، اینجا.
محل سکونت رهزنان واوباشان.
مواظب باش!»

مسجدی دیدم، در کنارش چشمه.
زن ها جیغ و ویغ کنان لباس می شستند و بچه ها در جویبارها، خانه هایی از شن خیس می ساختند و الاغی  پای دیواری عرعر می کرد.
انگار حرفی برای گفتن داشت، ولی گوشی شنوا نمی یافت.

سیر دل آب نوشیدیم.
هیچکس حرفی نزد.

به گلستان که رسیدیم، مرد آب پاش بدست به بزغاله و من اجازه ورود  نداد.
جاذبه بچه هایی که در پارک، آوازخوان و خندان بازی می کردند، بی تاب مان می کرد.

«ورود بزغاله به پارک شهر ممنوع!» اخم آلوده گفت.

ترسیدم از قیافه اش.
ولی نه به راهزن ماننده بود و نه به اوباش.

پارک شهر پر بود از سایه.
درختان بید مجنون با زلف پریشان شان زمین را جارو می زدند و سپیدارها انگار می خواستند، رازی را با ستارگان درمیان بگذارند.

بوته های انبوه گل، هرجا که نگاه می کردی، بی توقعی، عطر دل انگیزشان را هدیه هر رهگذر می کردند.
رهگذران همه از دم تلو تلو می خوردن.
مست بودند انگار.
مست از عطر گل ها.

بچه ها در پارک تاب بازی می کردند.
ولی ما را به پارک راه نداده بودند.
نومید و سربه زیر راه افتادیم.
مسجدی دیگر دیدیم و گدایی دیگر و چشمه ای دیگر.

«اینجا کجاس؟» از گدا پرسیدم.

کور بود، گدا.

«اینجا محله ملا رهیاب است و مسجد تیزاب.
محله ً اعیان و اشراف بود، روزگاری.
ولی حالا دیگر ...»

گدا حرفش را قیچی کرد.
نمی دید و می ترسید، حرفی نسنجیده بگوید و تیپا بخورد.

کنار مسجد قبرستانی کوچک بود و مدرسه ای کوچکتر.

افسوس که خواندن نمی توانستم و بدتر از الاغ بودم.
یاد نقی افتادم.
دلم برایش تنگ شده بود.

نرسیده به بازار، مسجدی دیگر بود و شیر آبی دیگر.
مدخل محله «سیو سه سردار»

وارد بازار شدیم.

همه جا سایه بود و خنک.
حمامی دیدیم.
داروخانه ای، قنادی ئی با نقل ونبات و شیرینی در ویترین.
ولی کی می خواست شیرینی بخرد، وقتی زردآلوی شیرین تر از عسل بار الاغ ها ست و به هر رهگذری تعارف می شود؟

فروشگاه طلا را دید زدیم، با انگشترها، گردن بندها و ساعت ها در ویترین.

پارچه فروش ها، نانوائی ها و قصاب ها با گوشت آویزان در مغازه و سگ هایی که در انتظار استخوانی نگاه التماس آلودی نصیب هر رهگذر می کردند و تیپا می خوردند و تحقیر می شدند ولی دل نمی کندند.

جلوی کفاشی ایستادیم، پر بود از کفش های رنگ برنگ.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر