۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه

نگهبان کوچولوی باغ وحش و رفع اختلاف!

جینا روک پاکو
Gina Ruck-Pauquèt

در خانواده دندانپزشک به دنیا آمده
دوره دستیار دندانپزشک گذرانده
۲ سال در سالن مد کار کرده

بعد آرایشگر، معاون تبلیغات و گزارشگر دادگاه بوده
روانشناسی هم تحصیل کرده
از سال ۱۹۵۸ حرفه نویسندگی پیشه کرده و در شهر بادتولتس سکونت گزیده
مولف ۱۷۰ کتاب کودکان (قصه و شعر)
برنده جوایز زیر:
اثرش تحت عنوان «جوشکو» برنده جایزه سیتا د کارول بوده
ضمنا برنده جایزه
هانس کریستیان اندرسون
و جایزه دولتی اطریش


نگهبان کوچولوی باغ وحش و رفع اختلاف!
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• تاکنون در باغ وحش صلح و صفا برقرار بوده است.

• همه جانوران همدیگر را دوست می داشتند.

• آنها خوشحال می شدند، وقتی که آدم ها به دیدن شان می رفتند.

• شامگاهان، وقتی که سر و صدا نبود، صدای حزین برگ های درختان بگوش می رسید.

نگهبان کوچولوی باغ وحش گاهی در این جور مواقع ترانه خواب می خواند.

• روزی از روزها ـ اما ـ از صلح و صفا دیگر خبری نبود.

• علتش ـ شاید ـ در وضع آب و هوا بود.

• پنگوئن ـ  در هر حال ـ احساس می کرد که عصبانی است.

«اسب آبی!»، پنگوئن داد زد.
• «آدم نباید دهنش را این قدر باز کند!
• تو  حتما حیوان بسیار بی تربیتی هستی!»


• «به تو چه ربطی دارد!»، اسب آبی جواب داد.
• «تو با آن کت اشرافی مسخره ات!
• کسی می داند که تو در زیر آن چی پوشیده ای؟
• حتما پیراهن آلوده و کثیفی!»


«داد نزن، اینطور!»، میمون گفت.
«من از شنیدن هر روزه خرناسه این ببر تن پرور علاف به تنگ آمده ام!»

«کاش تو هم به جای شپش جوئی و شپش خوری تمام وقت، خرناسه می کشیدی!»، ببر گفت.

• میمون از عصبانیت به پرتاب بادام و گردو  پرداخت.

• فیل برای فرو نشاندن خشم میمون با خرطومش چند لیتر آب بر سر و روی میمون پاشید.

«تو حیوان خاکستری پوست کلفتی هستی!»، زرافه داد زد.
• «تو مرا هم خیس کردی!»

«چه بهتر!»، طوطی به طعنه گفت.
«تو که از فرط خود بزرگ بینی می ترکی و همه را از آن بالا بالاها می نگری!»

• «زرافه حیوان شریفی است!»، کرگدن به اعتراض گفت.
• «تو ـ اما ـ پرنده وراجی بیش نیستی.
هنرت داد و قال راه انداختن است!»


• طوطی از شنیدن این حرف موهن در هم شکست.

«تو هم حیوان کریهی هستی!»، اسب آبی خطاب به کرگدن گفت.

• اما چون کرگدن روح لطیف و حساسی دارد، شروع کرد به گریه کردن.

«ساکت باشید!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش داد زد.
• «آرام بگیرید!»

• جانوران اما محلش نگذاشتند.

لاما به گرگ تف می کرد.

شیر نرده های قفسش را می لرزاند.

شتر چشم می گرداند و خرس از فرط خشم زمین را چنگ می زد و ابری از گرد و غبار برپا می کرد.

• فلامینگوها با بال های شان به یکدیگر سیلی می زدند.

سگ دریائی گرگ را تبهکار می نامید و گرگ آواز شغال را ناهنجار می دانست.

نگهبان کوچولوی باغ وحش دو در قابلمه را به یکدیگر کوبید، تا سرانجام همه حیوانات آرام گرفتند.

«گوش کنید!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
• «هر جانوری مشخصات خوب و بد دارد و هر جانوری ـ همانطور که هست ـ خوب است.
• شما باید از بد و بیراه گفتن به یکدیگر شرم کنید!»


• جانوران هم واقعا شرمنده شدند.
• و چون علاوه بر شرمنده بودن، خسته بودند، بلافاصله خوابیدند.



فقط پنگوئن بود که خوابش نبرد.

• وقتی نگهبان کوچولوی باغ وحش در گشت شبانه اش به او رسید، پنگوئن پرسید:
• «نگهبان کوچولوی باغ وحش، فکر می کنی که من پیراهن آلوده و کثیف در زیر کتم دارم؟»

نگهبان کوچولوی باغ وحش از شنیدن این یاوه خنده اش گرفت.
«نه!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش جواب داد.
• «پنگوئن ها در زیر کت شان پرهای سپید گلگون دارند.»

• و به گشت شبانه اش ادامه داد.

باغ وحش آنچنان آرام و ساکت بود، که انگار هیچ بگو مگوئی در آن نبوده است.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر