۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۳)


اثری از 
گاف نون
قصه دریافتی

به ضرب ضرباتی بیدار شدم.

«هی! جن کوچولو! پاشو! چقدر می خواهی بخوابی؟»

بزحمت چشم باز کردم و جوانی را بالای سرم دیدم. لاغراندام بود، با نگاهی تیز و بالبخندی گنگ.

«اگه گشنه ای، پا شو!»

پا شدم.
چشمانم را با انگشت سبابه مالیدم و چاهکن ها را دیدم که سرسفره نشسته اند.
نقی کمکم کرد و مرا سر سفره نشاند.
نان لواش بیات بود و تکه ای پنیر.
لقمه ای ساختم و بکمک فنجانی چای غورتش دادم.

«لذت غذا را فقط کسی می فهمد که گرسنگی کشیده باشد!» با خود گفتم.


پیرمرد با نگاهی به زلالی آب، مهربانانه نگاهم کرد و حرفی نزد.
بعد چپقش را از جیب کتش در آورد.
فوتش کرد.
بعد کیسه توتونش را ازجیب دیگرش بیرون آورد و توتون در چپقش پرکرد.
بعد چوبی شعله ور از اجاق برداشت، چپقش را روشن کرد و با لذتی غیرقابل تصور، مشغول کشیدن شد.

سکوت مطلق حکمفرما بود و هیچکس حرفی برای گفتن نداشت.


ساعت ها گذشت.
ناگهان هوا تار و تیره شد.
سپاه سیاهپوش ابرها آسمان را فراگرفت و خورشید که لحظه ای پیش، حکمران بی رقیب جهان بود، ازهر طرف به توپ بسته شد.
جرقه ها و غرش انفجارهای پیاپی دنیا را به لرزه در افکند.
خورشید، مثل اژدهایی وحشت زده، به لانه خود خزید و رگباری بی امان آغاز شد.

چاهکن ها فوری کار را تعطیل کردند.
غرشی از شمال ـ آنجا که عقابکوه باوقار و سهمگین ایستاده بود ـ  برخاست.

«سیل! سیل!»
نقی بر آشفته گفت و بی سخنی بلندم کرد و برکولش نشاند. از پاهایم محکم گرفته بود و من با هردو دست سنگی ام از کله اش گرفته بودم و می دوید.
خیس باران بودیم.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر