۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

قصه


محمد زهری
قصه
«مشت در جیب»

اون درخت ته باغ
لخت و عوره دیگه از سیب های سرخ

من میگم:
«چیدش،
چیدش»


تو میگی:
«کی بود،
کی بود؟»


اون میگه:
«من نبودم »

والسلام،
نامه تمام

بازم اما شب تاریک میاد
بیشترک
بیشترک
لخت و عور میشه درخت از سیب سرخ .

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر