۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

جهان بینی محمد زهری در آئینه آن و این (۶۰)



تحلیلی از
ربابه نون

بـهمن‌ فرسی
گول مرگ را نخورید.
زهری این جاست.
(۴۳۷ چیستا , اسفند ۱۳۷۹ و فروردین ۱۳۸۰ - شماره ۱۷۶ و ۱۷۷)
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری


۴
زمان می‌ تازد.
من در «فردوسی» هستم.
مجله‌ی فردوسی متین و بـی‌ هیاهوی چـندسال‌ نـخستین پس‌ از‌ کودتای ۲۸ مرداد.
قلم می‌زنم برای پیاله‌ ای لوبیای پخته و آتش مذاب قوچان‌ و بلیطی‌ بـرای‌ دیـدن یک فیلم و خرج سفری با اتوبوس از خانه تا سکوهای پرتاب به سوی‌ پرسـه‌ های‌ دور‌ و دراز‌ در پهـنای روز و اعـماق شب.


۵
در دفتر فردوسی زهری را زیاد می‌ بینم‌.
به‌ دیدن نصرت می‌ آید.
نصرت رحمانی که فـرماندار شـوریده و شلخته‌ ی صفحه‌ی شعر مجله است‌ و دارد می‌ غلتد در‌ دامن‌ افیون و باقی مخدرات و مخدرات.


۶
زهری پاپیـون غـلیظ سـیاهش را در پشت لب‌ هرس‌ کرده (بریده) است.
ضخامت و غلظت پیشین را ندارد‌.
حالا‌ که‌ خوب نگاهش می‌ کنم، مـی‌بینم سـبیل او شبیه‌ سبیل‌«میکویان»است.

البته خیال نمی‌کنم محمد سبیلش را از روی‌ سبیل او الگـو‌ کـرده‌ بـاشد.

۷
شعرهای زهری در صفحه‌ شعر‌ مجله فردوسی‌ بیشتر‌، و بعد‌ در مجله‌ های دیگر منتشر می‌ شود.
شعرهایی‌ آهسته‌ و آراسـته بـا رمـزهایی ساده مانند
شب،
آفتاب،
سرخ،
سیاه،
فردا

و پیامگزار اعتراض‌ واره‌ ای‌ بسیار نـرمخویانه و سـاده‌دلانه:
دستی است‌ بالای‌ دست شب‌ دست سپید‌ صبح‌.


خروش و پرخاش زهری همین است‌.

۸
حتی برای دفـتر شـعرش از میان چهار واژه‌ ی گله ـ شکوه ـ شکایت ـ گلایه، 

او واژه‌ ی‌ گلایه‌ را برمی‌گزیند.

چون آنـهای دیـگر‌ ضرب‌ آشکار‌ و خشنی دارند؟ 


نمی‌دانم.
اما‌ می‌ دانم‌ کـه مـوسیقی واژه ی گلایه‌ بیشتر‌ در مایه‌ی خلق و خوی او ست.


۹
زهـری را بـسیار می‌ بینم.
اما نه دو به دو‌ یا‌ تن به تن.
دیدارمان همیشه گذری‌ و گذرا ست‌ و هـمیشه در‌ مـیان‌ جمع‌.
دیدن او برای من‌ گـوارا و مـهرانگیز است.
در کـافه، در خـیابان، در کـوه، در بیابان‌ ها و روستاها، خیلی جاها به‌ هـم‌ بـرمی‌ خوریم، اما هرگز پیش نمی‌ آید که‌ دو‌ تایی‌ با هم‌‌ بنشینیم‌.
دست بر قضا‌ بـه‌ هـم می‌ رسیم، چهار واژه داد و ستد می‌ کنیم و دیدار بـه قیامت.


۱۰
زمان می‌تازد.
هـزار سـال بعد زهری‌ را‌ در‌ لندن می‌ بینم.
بـا هـمسرش، جفت نازنینش، همراه‌‌ دوستی‌ آمده‌ اند‌ به‌ «امپریال‌ کالج‌».

این دوست به دامم انـداخته اسـت پس از صحبتی در باره‌ ی‌ اسطوره و طنز، «سـفر دولاب» را بـرای حـاضران بخوانم.

محمد و هـمسرش از بـابت آزرم و مهر در نگاه، به‌ راسـتی 
دو نـیمه‌ ی یک سیب‌ اند.

اما نیمسایه‌ی طنز و شک در همسرش 
به صورت‌ خط های ریزی بر گرد چـشمان او سـت.

زهری اما همان است که بـود.
تـکان نخورده اسـت.
مـانند گـذشته‌ با‌ لنگر راه می‌رود و پاشـنه بر زمین می‌ساید.
نه آنکه به راستی بساید، این‌گونه می‌نماید. 


غلظت و ضخامت پاپیون سیاه زیـربینی هـم برگشته است سرجایش.


۱۱
در فرصت پیش و پس از بـرنامه‌ عـملیات‌ ادبـی ایـن جـانب،باهم از هر دری مـی‌گوییم.
از مـسایل کوچک زندگی.

یک شب دیگر هم زهری را، باز در لندن، در خانه‌ دامادش‌، می‌بینم.
دور از چشم همسرش‌، در‌ گوشه حـیاط سـیگار دود مـی‌کنیم.
زهری بنا ست سیگار نکشد.
باز صحبت‌ های مـعمولی‌ مـی‌ کنیم.
حـرف‌ های گـنده‌ گنده نـمی‌ زنیم.
بـرگشته است به تهران.


آب رفته را به‌ جوی‌ بازگردانده‌ است و راضی‌ است.

اگر‌ بتواند‌ آلودگی پاریسش را که یک دکه‌ ی روزنامه‌ فروشی‌ است 
و روی‌ دستش مانده، رد کند، 
به احتمالی در کل، «تهران-مکان» مـی‌شود.

در یک سفر دیگر، 
شبی هم زهری و همسرش را به خانه‌ خودمان‌ می‌ خوانیم.
دوستان دیگر هم،هستند.
زهری مانند همیشه باز و خندان و مهربان است.


پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر