۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۹)

اثری از

 گاف نون
قصه دریافتی
  
داداش آرام وبی خیال مشغول کشیدن چپق بود.
مشه مصطفی پا شد و رفت و بعد با پینه دوزی برگشت.

پینه دوز موهای بور داشت و «اوروس» صدایش می کردند.
داداش بعدها گفت که تبارش به روس ها می رسد و در عقاب آباد  روس ها را اوروس می نامند.

اوروس نگاهی به کفش هایم انداخت و گفت که نمی شود نجات شان داد و باید دور انداخت شان.

قصاب و عطار و کفاش به بهانه ای رد می شدند و دزدکی نگاهم می کردند.
کنجکاو بودند، انگار.

«کفش کهنه حتما تو خونه داریم!»، داداش گفت و نگاهم کرد.
 
از مغازه مشه مصطفی که بیرون آمدیم، داداش ساختمانی را نشانم داد و گفت:
«این بخشداری عقاب آباد است.
دیروز بخشدار تازه ای آمده و مردی دهاتی را که الاغش را می زده، ده تومن جریمه کرده و دستور داده جار بزنند که «زدن الاغ ها از این به بعد ممنوع» است.»

«چرا مرد دهاتی الاغش را می زده؟»
پرسیدم و دلم به حال الاغ ها سوخت.

من الاغ ها را خیلی دوست دارم.
می دانم که الاغ ها چه زندگی دشواری دارند.
آنها خدمتگزار مردمند ولی همواره آزار می بینند.
آدم ها که قدردانی سرشان نمی شود.

«آدم که اعصابش خورد باشه، یا باید زنش را بزنه و یا الاغش را»، داداش گفت.

«توهم همینطور؟»
پرسیدم.

«مگر من آدم نیستم؟
مگر اعصابم از سنگه ؟»
داداش در پاسخم گفت.

«تو هم زن داری، داداش؟»
پرسیدم.

داداش با نگاه عاقل اندر سفیه به هراسم انداخت.
«نقی را مگر ندیدی؟
اگر زن نداشتم، چطوری می تونستم بچه داشته باشم؟»

«پدر من زن نداشت ولی بچه داشت.
من که گفتم، مادر نداشته ام.»
با احتیاط تمام گفتم.

«شاید مادرت مرده، وقتی که تو شیرخواره بودی و تو چیزی از او به خاطرت نمونده.
خدا رحمتش کنه و یا شاید طلاق گرفته و رفته.»

چه می توانستم بگویم؟

«این جماعت به هیچ چیز جز پندارهای خود باور ندارند.
حرف زدن با اینها  فایده ای ندارد.»
با خود گفتم و لب بستم.
«خدا کند میان این جماعت عقلم را ازدست ندهم.»

مرد کوتوله و چاقی دیدیم.
لباس آبی پوشیده بود، کراوات زده بود و کفش هایش برق می زد.

داداش سلام کرد، ولی او محلش نگذاشت.

«اینه بخشدار تازه.
مرد دست و دلبازیه!
به ابوالقاسم ده تومن داده.»
داداش گفت.

من نمی دانستم، ابوالقاسم کیست.
با خود گفتم باید گدایی باشد و برای اینکه درستی حدسم را بسنجم، پرسیدم:
«ابوالقاسم چکاره است؟»

«حماله!»
داداش گفت.

ومن دلم خواست حمال باشم تا بخشدار دست و دلباز به من هم ده تومن بدهد.
اما از رفتار او با داداش، خوشم نیامد.
او می بایست جواب سلام داداش را بدهد.
داداش که آدم بدی نبود.

در تمام طول راه داداش به بازاری ها سلام می داد.

از بازار که بیرون آمدیم مرا به مرد حلبی ساز اخمویی معرفی کرد.
بعد در راه گفت:
«خدامراد همسایه مونه!
دو تا پسر داره و هفت تا دختر.»

بعد پرسید:
«تو هم خواهر و برادر داری؟»

گفتم:
«من فقط یه پدر داشتم. 
اون هم مرده است.
اگه بزغاله نبود، من هم باید از تنهایی می مردم.»

گفت:
«هیچ کس از تنهایی نمی میره.»

«تنهایی بدتر از مرگه!»
گفتم.

ادامه دارد.

۲ نظر: