۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۵)

 

اثری از 
گاف نون
قصه دریافتی
   
عقاب آباد را دیگر می شد از دور دید، با مناره بلندش، با گنبدهای مسجدش، با سپیدارهای سرسبزش.

«دلخورنشو کوچولو!
کسی از جن انتظار سواد نداره»، نقی با دلجویی گفت.

مهربانی مشکوکی در صدایش موج می زد.
«شب کجا می خواهی بخوابی؟»

«چه می دونم!» در جوابش گفتم.

«ولی من می دونم.
حالا می رسیم به انجمن اجنه»، نقی با اطمینانی بی خلل گفت.

او ول کن معامله نبود.
چگونه می توانستم بفهمانمش که من جن نیستم، به وجود اجنه هم اصلا باور ندارم؟

پای درخت گردویی کهنسال ایستادیم.

«اانجمن اجنه عقاب آباد»
نقی با اشاره به درخت تنومند گردو، گفت و دست مرا ول کرد و رفت.

 تنها ماندم.
از درخت گردو بالا رفتم و روی شاخه ای جا خوش کردم.
دوباره تشنه ام شده بود.
سوسکی پای درخت گردو قطرات آب باران را از روی برگی لیس می زد.
من هم پا شدم و قطرات آب آویزان از شاخه ها و جمع شده در روی برگهای پهن درخت گردو را نوشیدم.
آب عطرآلود را.
بعد خوابم برد.

چشمم را که باز کردم، خورشید رفته بود و نسیم خنکی می وزید.
پایین که نگاه کردم بچه های پا برهنه عقاب آباد را دیدم ـ دختر و پسرـ که ایستاده بودند و حیرت زده تماشایم می کردند.
برای شان دست تکان دادم.
ولی آنها واکنشی نشان ندادند.
انگار به چشمان شان باور نمی کردند و خیال می کردند که خواب می بینند.

«شهر بی باوران!» با خود گفتم.
«شهری که مردمش نه به آنچه که می بینند، بل به آنچه که می پندارند، یقین دارند!
شهر افسانه پرستان!»

«آهای! بچه ها!» بلند بلند خطاب شان کردم.

ولی آنها در گوش همدیگر نجوایی گنگ آغاز کردند و لب از لب باز نکردند.

اندک اندک شب فرارسید و بچه ها بالاخره دل کندند و رفتند.
بالای درخت دراز کشیدم.
آسمان از ستاره پر بود و هرازگاهی یکی از آنها منفجر می شد و مثل موشکی، شعله کشان پایین می آمد.

«کرم شبتاب» ها فانوس های کوچک شان را روشن کرده بودند و سمفونی شورانگیز حشرات، عوعوی سگ ها و حق حق پیگیر جغدها فضا را پر کرده بود.
عطر دل انگیزی  در هوا پراکنده بود و نمی دانم کی خوابم برد.

ناگهان بیدار شدم.
سرم گیج می رفت. 

درخت پر بود از موجودات آبی پوش شفاف و کوچک.
یکی از آنها باسنش را روی دهنم گذاشته بود، جلوی سوراخ های دماغم را گرفته بود و انگشت در چشم هایم می کرد.

نمی توانستم نفس بکشم.
بعضی از آنها از شاخه ای به شاخه ای می پریدند، شکلک درمی آوردند و سر به سرم می گذاشتند.

جشن گرفته بودند، انگار.
به پایین نگاه کردم.
میلیونها موجود آبی پوش شفاف در جنب وجوش بودند.
بی آرام و ب تاب و بی قرار می پریدند، گل می چیدند و با دسته های گل در دست، می رقصیدند.
همه چیز دور سرم می گشت.

آبی پوشان رقاص رو شکمم ایستاده بودند و شکلک در می آوردند و من به خود می پیچیدم و با دستم التماس می کردم که راحتم بگذارند.

ولی هیچکس محلم نمی گذاشت.
بیرحمی بی حد و حصر!

بعد چیزی در گوش همدیگر موذیانه گفتند و آنگاه یک، دو، سه شمردند و هلم دادند از درخت به پایین.
افتادم پایین.

آبی پوشها نیز پریدند پایین.
ول کنم نبودند.

نفسم به سنگینی بالا می آمد.
راه رفتن نمی توانستم.
خود را بکمک دست و پا  از درخت گردو دور کردم.

اندک اندک راه نفسم باز شد و سر گیجه ام پایان یافت.

به درخت تنومند گردو نگاه که کردم.
دیگر از آبی پوشان کوچک اثری ندیدم.
همچنان تشنه بودم و بسوی عقاب آباد به راه افتادم.  

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر