۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

پینوتیو در عقاب آباد (۸)

اثری از 
گاف نون

قصه دریافتی

« پینوتیو! پینوتیو!»

یکی از پشت سر، صدایم می زد.


«باز هم سر و کله ی سایه سمج و رو دار و مردم آزارم پیدا شد»، با خود گفتم.

به پشت سرم نگاه نکردم و محلش نگذاشتم.


راه درازی پشت سر گذاشته بودیم، خسته و کوفته بودیم و حوصله شنیدن هشدار و اخطار و پند و اندرز نداشتیم.


بند بزغاله را محکم کشیدم و تندتر رفتیم.


« پینوتیو! پینوتیو!»


«حوصله ندارم، راحتم بگذار!»، با خشم و انزجار گفتم، بی که به پشت سرم بنگرم.


دستی بر شانه ام نشست، مثل گل قاصدی.

برگشتم، سرم را بالا کردم و شناختمش.


«داداش!» 

داداش کت تر و تمیزی پوشیده بود.

نگاه مهربانش را هدیه مان کرد. 

«ما همه جا دنبالت گشتیم!

نقی حیوون تو را گشنه و تشنه ول کرده و رفته پی بازیگوشی!

ما خیلی نگرانت شدیم.

بیا یه استکان چای بخور!»


بند بزغاله را به ستونی بست و مرا به مغازه ای خالی برد.

چند نفر روی نیمکت و صندلی های چوبی  رنگ و رو رفته نشسته بودند.

به قهوه خانه شباهت نداشت.


مشه مرتضی ـ صاحب مغازه ـ پشت میزی چوبی نشسته بود، لبخندی زد.

صورت پرگوشتی داشت و نسبتا چاق بود.


داداش تبسمی شیرین و انسانی برلب داشت.

حرف نمی زد.
چون چپقش را آماده کشیدن می کرد. 


چایی را سرکشیدم و حلقم آتش گرفت.

تلخ بود، ولی چسبید.


«حاجی، اینکه واقعا از سنگه!

چی بود اسمش، گفتی؟» مشه مرتضی پرسید.


«پینوتیو!» داداش گفت.

«نقی به هزار مصیبت از زیر زبانش بیرون کشیده.

حاضر نبود، اسمش را بگوید.

حاج احمد می گفت:

پینوتیو اسم ایتالیائی است.

ضمنا می گفت که در ایتالیا آدم ها عمدتا از سنگ اند.
  
جل الخالق.

حکمت الهی است، دیگه:
ایرانی ها را از خاک خلق کرده، ایتالیائی ها را از سنگ.


چه فرق می کند.

خواه از خاک باشیم، خواه از سنگ، از او آمده ایم و به او برمی گردیم.

انا لله و انا الیه راجعون.»


داداش دوباره مشغول کشیدن چپق شد.

آنهم با چه لذت وافری! 
 
 
مشه مرتضی جفنگ های داداش را بی باورانه تأییدکرد.

ضمنا نظری به کفش هایم انداخت و گفت:

«حاجی، این کفش ها را یا باید تعمیر کرد و یا دور انداخت!»  


ادامه دارد.

۱ نظر: