محمد زهری
گل مرداب
(تهران ـ ۴ دی ۱۳۳۳)
گل مرداب هر ظهر می شکوفد و غروب غنچه مـی شـود،
مـرغابی ها شـامگـاه به مـرداب مـی آیند و سحـر گـاه به دریا باز می گردند.
چــون بـــر آیـــد آفتـــاب نیمـــروز
گیســو افشــان رو نهــد در رهگـذر
لــرزد انـــدر دامـــن مــــرداب دور
پـــولـک زرّیـــن ز بـــاد دربـــدر
هیـچ آوازی نمـــی گــــردد، بلنــــد
تــا گـل مــرداب بر خیـــزد ز خواب
ســـایه ی نــی هـــای سـر افــراشته
بنـــد مــی بنـــدد به پــای آفتــاب
تلخ مـی خنــدد گـــل مــرداب، بــاز
روی بــی رنگـــی انــدوُه آفـــرین
بـاز مـرداب است و نیــزار خمــوش
روز نـو، چون روز هـای پیش از این
روی ســر، طـــاق سپهــر لاجـورد
زیــر پـا، مــرداب ژرف بــی صــدا
ســاعتی بیـــداری و خــوابـی دراز
خـواب و بیداری، قــرین بـا درد هـا
گیســو افشــان رو نهــد در رهگـذر
لــرزد انـــدر دامـــن مــــرداب دور
پـــولـک زرّیـــن ز بـــاد دربـــدر
هیـچ آوازی نمـــی گــــردد، بلنــــد
تــا گـل مــرداب بر خیـــزد ز خواب
ســـایه ی نــی هـــای سـر افــراشته
بنـــد مــی بنـــدد به پــای آفتــاب
تلخ مـی خنــدد گـــل مــرداب، بــاز
روی بــی رنگـــی انــدوُه آفـــرین
بـاز مـرداب است و نیــزار خمــوش
روز نـو، چون روز هـای پیش از این
روی ســر، طـــاق سپهــر لاجـورد
زیــر پـا، مــرداب ژرف بــی صــدا
ســاعتی بیـــداری و خــوابـی دراز
خـواب و بیداری، قــرین بـا درد هـا
بــا سکوتِ لب، گـــل مـرداب گفت:
«بــاز، پـر هائی در این جــا ریختند
آه، اردک هـــای وحشـــی آمـــدند
تــا شکفتــم، نـاگهـــان بگــریختند.
ظهر، چـون افتـد در آغــوش غـروب
در سیـاهی های دل، سـر می کشم
شب ـ همه شب ـ می روم در خود، فرو
روز دیگــر بـاز، قــد بـر مـی کـشم
لیکـن اردک هـای وحشـی، شامگـاه
شب به زیر سـایه ام سـر مـی کنند
صبحگاهـان ـ بــاز ـ مــی گـردنـد، دور
گــاه، دامـانم پُــر از پــَر مـی کنند
آه اگـر مـی شد، دمی در چشم من
اردکـی نقش امیــدی مــی نهـــاد
پرپرم می کــرد بـا منقــار خـویش
چتر ام (چتری برای من) از رنگین پر خود می گشاد.»
روز دیگــــر، آفتـــاب نیمـــــروز
بستـر مـرداب، چــون زربفت کــرد
بــاز شـد از هـم گـل مـرداب نیـز
خنـده ای آویخت بـر لب های سـرد،
ناگهـان در سینه اش شـوقی دمیـد
عقــده انـدر پـرده ی جـانش شکست
گفت:
«مانـده، اردکی در ایـن کنار
آه، ایـن دلخـواه دیـرین مـن است.
حسـرت مـن سـوخت بـا دیـدار او
مـی کنـد سـر ریـز، شور خفته ام
اردک وحشـی، کنــون رام منــی
روز ها از بهــر تــو بشکـفته ام.»
لیک مـرغـابی چـو گُلسنگی بـر آب
ساکت و سرد و غمین، افسرده بود
از گــریز تیــــر صیــــاد اجــــل
اردک وحشی در آنجا مـرده بود.
بـاز مـی خنـدد گــل مــرداب، تلخ
روی بــی رنگــی انـدوه آفــرین
بـاز مـرداب است و نیـزار خموش
روز نو، چون روزهای پیش از این
روی سـر، طــاق سپهر لاجــورد
زیـر پــا مـرداب ژرف بــی صـدا
سـاعتـی بیـداری و خـوابـی دراز
خواب و بیداری، قرین با دردها.
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر