۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

یک شب از هزار و یک شب


محمد زهری
(تهران - ۶ بهمن ۱۳۳۳)


یکی بود، یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
زیر گنبد کبود.

آمـدم بیـرون، چـو از در گـــاه خویش
راه نــــافرجام مـن، آغــاز شــــــد
کــوچه کــوچه رفتم و در پای قصــر
بـــا لگـد بر در زدم، در، بـــاز شـــد

پرده چــون پس رفت، من با سـایه ام
خیــره و گستـاخ، رفتیــــم انـــدرون
گــام من کـوبید بــر کـــاشی سبـز
ضــربتـی چـــون سم اسبـان قــرون

طــاق ضـربــی، بــا دل آئینه کــــار
نقش خشمم را هـزاران مــــی نمـود
چلچراغ از شمــع کـــافوری نشـــان
ســایه را از پیکـر مـــن مــی زدود

طاق ضربی
 به نوعی‌ از طاق‌ یا سقف محدب اطلاق می شود که‌ با آجرساخته‌ شده باشد.




دودِ عود و بـویِ کنـدر مــی گـریخت
از دهــان عـــود ســــوز شعــله ور
شعله هـا رقصـان به آتشــدان گــرم
با صـدای چــون سپنــد چــــوب تـر

کندر 
به صمغی خوشبو اطلاق می شود که از درخت کندر هندی بدست آورند و
 جهت استفاده از رایحه مطبوعش آن را در آتش ریزند.
 


از درخت نـــــــازک فـــــواره هــا
قطره ها مـی ریخت چون گلبرگ یاس
در میــان حوض، مـاهی هــای سرخ
مـی شکستند از حبـاب بستـه، طاس

پــــردهٔ آویــــزِ زردوزِ حـــریـــــر
نقش کج بــوته بـه روی سینـه داشت
مــرمــر عـــاج ستـون هـــای ستبـر
پیش روی رهگــــذر، آئینــه داشـت

اختـــران، چــون دانــه هـــای آبلـه (تاول)
پشت معجـر، روی چهــر سبــزه بود
شهـر انـدر غــربت تــاریک، غـــرق
هولی انــدر پیکـرش در لــرزه بـود

مـن، چنــان سیلــی میـــان دره ای
راه خــود مـی رفتم و سـر، پـر غرور
ترمـه پوشــان راه مـی دادند و مـن
از صف آنهــا گــذشتم، چشــم کـور
ترمه 
به نوعی‌ پارچه‌ اطلاق می شود که‌ از کرک‌ لطیف‌ بافته‌ شده باشد.
ترمه‌کشمیر و ترمه‌کرمان‌ معروف‌ اند.

گــاهگــاهی در شگفت حـــرف شان
می شنیدم این سخن:
«با پای خویش؟!»
بــاز، تــالار از خموشی می شکست
بــا صــدای پــای مـن، در راه پیش

جــار هــا و پرده هــا و عــود هــا
چهــره پـــردازم نگـشتنـد از امیــد
دست دل تـــا گـوشمال یــادکــرد
از نهــان خـــانه ام، بیــرون کشیــد
جار 
یعنی بانگ، جنجال، غوغا

ورنه مــن بـودم کـه چـون ابـر بلنـد
هیچ پـایـــی را بــه سویم، ره نبــود
ســایه ی ترســم ز تــازی هــای تیــز
پــارس هــای در گلــو را مـی ربود

این زمـــان لب دوختـه، در بــارگـاه
آمـدم بیگـــانه روی از آنچــه هست
نطع چـــرمیـن اوفتــاده بـر زمیــن
ایستـــاده زنگـــی پـــولاد دســت

نطع 
 یعنی بساط، فرش
فرشی چرمین که محکوم به اعدام را بر آن می نشاندند و گردن می زدند.

زنگــی جــــلاد بــا سـاطـور تیـــز
انتظارم مــی کشیـد از دیــر بـــاز
«ایــن منم»، پیچید فـریادم به قصــر
زنگ زد چـــون نعـره ای در خـم راز 

چفت کـردم دست خـود را پشت سـر
کنـده ی زانــــو نهـــادم بـــر زمیــن
سـر فــرو آوردم و بستـم دو چشـم
زیـــر لب خــواندم دعــای آخـریـن

یـک اشــاره از ســر انگشتی و بعد
بـرق سـاطـوری کـه می آمد فـرود
یک سـر غلطان به کـاشی های سبز
بعـد مـن، افسـانـه ی گفت و شنــود
 ساطور
 به افزار آهنی پهن و دسته دار شبیه به کارد قصابان اطلاق می شود که با آن استخوان می شکنند.


...

یکی بود، یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
زیر گنبد کبود.

 پایان
ویرایش از 
مسعود دلیجانی
و تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر