۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

با باد سحر


محمد زهری
(تهران ـ ۳۰ مرداد ۱۳۳۳)


«در آن زمین که شهیدی به خون نغلتیده است
بــــهار، لاله ی سیـــــراب بــــــر نمی آید»
صائب

ای باد سحر، بوی دل افروز تو، امروز
گلبوی کهن نیست، چو در بستر من ریخت
دامان، اگر از دشت گل آویز کشیدی
چون شد که به گیسوی تو یک بوسه نیاویخت؟

ای باد سحر، در نفس گرم تو، هر روز
رؤیای نوازشگر افسانه ی شب بود
امروز چرا گل نکند شوق سحر خیز
تا برکشم از تارک شب، پرده ی بدرود

ای باد سحر، نای تو هرگز نسرایید
جز قصه ی داغی که شقایق به جگر داشت
چون شد که کنون، ساز تو از پرده برون شد
آیا چه فتاده است که این قصه اثر کرد؟

ای باد سحر، پیک جگر سوختگانی
این سان که تن خسته به دیوار کشانی
بر خیزی و برتابی و در راه در افتی
پویندهٔ دیرینی و اکنون نتوانی

 ای باد سحر، نغمه ی آزاده بر آمد
از پنجره ام
، تا تو بر آن پنجه نهادی
انگار خروشی است، به آواز تو همراه
تا ساز کند با دل من، گمشده یادی

ای باد سحر، چشم تو مانا، که به ره دید
خونی ز دلی، موج غروری ز سرودی
پایی که نلرزید ز هنگامه ی فرجام
کامی که تهی کرد نفس را، بدرودی


ای باد سحر، شیون نفرین تو امروز
هر جا که رود، داغ کهن تازه نماید
از دانه ی شنگرف گل خون عزیزان
در صبح بهاران، گل تاراج بر آید

ای باد سحر، خیز که هنگام شتاب است
تا از تن خود، پُر کنی آغوش تهی را
زنهار، که از ناله ی تو خصم ببالد
وقت است که جانانه شوی بر سر سودا

غربت چو سر خلوت خاموش نشین داشت
فریاد شهیدان، به ره جمع کشیدت
پیوند تو را بست به انبوه رفیقان
ای باد سحر، این ره و این چشم امیدت

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر