۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

سیری در خالی بندی های یغما گلروئی (12)


«هنر برای هنر» 
از مجموعه شعر
«گریه‌ های گربه ‌ی خاکستری»
(زخمه 2013)
تحلیلی از شین میم شین

من هم می ‌توانستم حرف‌ هایی به بزرگیِ نوبل بزنم
و آنقدر شاعر بودم كه بتوانم
در كافه ‌های «سیگار ممنوع»  بنشینم
و با ترانه‌ های سوزناك دل از دخترانِ نوجوان ببرم

اما خواستم وصله ‌ای شوم بر پیراهنِ پاره‌ ی تو،
پسركِ سرماخورده‌ ی پشتِ چراغ قرمز
كه دعاهای ضدِ آبت را حراج كرده‌ ای!
خواستم النگویی پلاستیكی باشم
بر دستانِ خواهرت
یا دستمالی كه
عرق از پیشانیِ پدرت بگیرد
وقتی سربالاییِ راهِ كارخانه را بالا می ‌رود،
خواستم هیزمی در بخاریِ چپرِ شما باشم
تا رماتیسم از پای مادرت به قلبش نخزد
این همه را خواستم و
نتوانستم
...


·        با شنیدن این بند از شعر شاعر، سارتر و دار و دسته اش هارت و پورت کنان از گور و گورستان بیرون می زنند و در خیابان های پاریس عربده کشان «پیش می روند و نیش می زنند.»
·        رژه شورانگیز اسکلت ها

·        آخر الزمان است و بنا بر پیشگوئی های مخبر صادق، هیچ چیز آن نیست که می نماید.
·        اگر فریدریش نیچه، هنرش تف کردن به صورت پرولتاریا بود، هنر حواریونش عکس گرفتن از پرولتاریا و انتشار مکانیکی آنها در فیس آباد و یا تولید جفنگ ترحم انگیز و تهوع آور راجع به پرولتاریا ست.
·        شاعر این شعراما در این زمینه هم نو آور و مبتکر نیست.
·        همه این فخرفروشی ها و عشوه گری ها را مراد او احمد شاملو پیشاپیش انجام داده است.

گذاشتن دست مهربانی در دست دوستی را
پرواز دادن کبوترها را
نبستن در خانه ها را
دوست داشتن روسپی ها را
و الی آخر را

·        و ضمنا تف و توهین و پارس و پرخاش پوشیده و مستور بر رسول « افسونکار» پرولتاریا را که برابری را پیش شرط خواهری ـ برادری دانسته بود.

1
من هم می ‌توانستم حرف‌ هایی به بزرگیِ نوبل بزنم
و آنقدر شاعر بودم كه بتوانم
در كافه ‌های «سیگار ممنوع»  بنشینم
و با ترانه‌ های سوزناك دل از دخترانِ نوجوان ببرم

·        شاعر در این بند شعر رجز «انقلابی» سر می دهد و اصلا و ابدا سودای عوامفریبی در سر ندارد.
·        شاعر اما با این رجز، هم از طرز زیست خویش پرده برمی دارد و هم از طرز «تفکر» خویش.

·        او وانمود می کند که مظهر پاکی و پارسائی است:
·        در کافه های «سیگار ممنوع» نمی نشیند و با ترانه های سوزناک دل از دختربچه ها نمی رباید.
·        شاعر ولی خود بهتر از هر کس می داند که بر زبان راندن همین اندیشه حاکی از تجربه آن است و ضمنا فرم دیگری از انجام همان است.
·        به همین ترفند هم مشتی مرید بی خبر از خرد دور خود گرد آورده است.

2
اما خواستم وصله ‌ای شوم بر پیراهنِ پاره‌ ی تو،
پسركِ سرماخورده‌ ی پشتِ چراغ قرمز
كه دعاهای ضدِ آبت را حراج كرده‌ ای
!

·        شاعر که قید کافه نشینی و ترانه سرائی به قصد دختربازی را زده، حرفه و کسب و کار مهمتری پیشه کرده است:
·        خواسته وصله ای بر پیرهن پاره پسرک «کار» باشد، ولی نتوانسته است.

·        چه فاجعه ای!

·        حالا پرولتاریا چه خاکی باید بسر کند، وقتی منجی موعودش از تحقق بخشیدن به برنامه حداکثرش عاجز مانده و ایدئالش جامه رئال نپوشیده است؟

3
خواستم النگویی پلاستیكی باشم
بر دستانِ خواهرت

·        درد یکی بود، حالا شد دو تا:
·        خواهر کودک «کار» هم بی النگوی بی سر  و صدای پلاستیکی خواهد ماند.

·        نسخه نجات انقلابیون آخر الزمان همین است؟

·        فوتبالیست فرهنگیست میلیونری بمراتب انقلابی تر از شاعر انقلابی است.
·        او هر روز بعد از ظهر به کودکان کار در گوشه خیابان سر می زند و مواظب است که مشق های شان را بدقت انجام داده باشد.
·        حتی از امدادهای فرهنگی اش فیلم برداری می کند و در عنترنت و فیس آباد منتشر می کند و هودار گرد می آورد تا شاید فردا احمدی نژاد دیگری شود و رئیس جمهور چند میلیون دلاری کشور یأجوج و ماجوج گردد.

·        شاعر خیلی خیلی انقلابی از فوتبالیست های فرهنگی فرسنگ ها عقب تر مانده است.

4
یا دستمالی كه
عرق از پیشانیِ پدرت بگیرد
وقتی سربالاییِ راهِ كارخانه را بالا می ‌رود

·        آدم اندک اندک دلش به حال پرولتاریا می سوزد که چنین هوادارانی دارد:
·        هوادارانی که قید کافه نشینی و دختربازی را زده اند تا وصله پیرهنی و النگوی پلاستیکی ئی و دستمال مندرسی گردند و از ذلت زندگی نجاتش دهند.
·        ولی چه کنند که نتوانسته اند.  

5
خواستم هیزمی در بخاریِ چپرِ شما باشم
تا رماتیسم از پای مادرت به قلبش نخزد
این همه را خواستم و

نتوانستم
...

·        شاعر انقلابی حتی نتواسنته هیزمی باشد تا به درد روماتیسم مادر کودک کار درمان کند.
·        پس اینهمه ریاضت برای هیچ و پوچ بوده است.
·        اگر در کافه سیگار ممنوع نشسته بود و برای دختربچه های طبقات دارا ترانه سوزناک سروده بود، حداقل درمانی برای درد دل آن فلک زده ها شده بود.
·        اکنون نه آن میسر شده و نه اینهمه تحولات خیلی خیلی انقلابی جامه پوشیده.
·        شاعر هم بسان مرادش در بیرون زمان و زمانه و تاریخ مانده است.
·        پس چه باید کرد؟

·        تنها راهی که می ماند رفتن به سراغ توده ای ها ست:

6
سینه ‌زن‌ های مارکسیسم – لنینیسم، قاریانِ هنوزِ «سرمایه»
تاواریش‌های منگِ یاهوکِش، مثل «لطفی» و «ه.الف. سایه»

·        شاعر بهتر است که به سراغ توده ای ها برود، که از چنگ جانیان فاشیسم پهلوی و فوندامنتالیسم خمینی و خامنه ای نیمه جانی بدر برده اند و شاعر از «هنوز هم بودن شان» خبر دارد.
·        فقط باید به آنها بگوید که به جای سینه زنی زیر علم مارکسیسم ـ لنینیسم، قرائت طوطی وار سرمایه و تماشای عکس مارکس در ماه، وصله ای، النگوئی، دستمالی و یا هیزمی گردند تا جهنم یأجوج و مأجوج در طرفة العینی به جنت موعود بدل شود و ایدئال شاعر و مرادش رئال گردد:

تا مردم در خانه های شان را نبندند
 مهربانی دست دوستی را بگیرد
و ایده و ایدئال برابری و برادری  مارکس افسونکار
زنده بگور شود.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر