۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

مقوله «صوفی» در آثار خواجه شیراز (36)


تحلیلی از شین میم شین

صوفی صومعه ی عالم قدسم، لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم
 عالم قدس
عالم اسماء و صفات حق است
صدرا گوید:
عالم قدس عالم عالم مجردات و عالم الهی است.

·        معنی تحت اللفظی:
·        صوفی صومعه عالم مجرداتم، ولی حالا دیر مغان به من واگذار شده است.

1
صوفی صومعه ی عالم قدسم، لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

·        خواجه در این بیت، دوئالیسم عالم علوی و دنیای دنی را به کشب دوئالیسم صومعه عالم قدس و دیر مغان بسط و تعمیم می دهد.
·        بدین طریق دیالک تیک مجرد و مشخص به شکل دوئالیسم عالم قدس و دنیای دنی بسط و تعمیم می یابد.
·        خواجه پس از این تئوری بافی است که خود را در عالم قدس، صوفی صومعه نشین و در دنیای دنی، مشتری دیر مغان تصور و تصویر می کند.

2
صوفی صومعه ی عالم قدسم، لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

·        خواجه در عالم ارواح (عالم مجردات) وارونه آن است که در عالم انسانی (جهان مادی، عالم مشخصات) است:
·        خواجه در عالم مشخصات، می خور خوشگذران عیاشی است و در عالم مجردات، صوفی صومعه نشین پرهیزگاری.

3
صوفی صومعه ی عالم قدسم، لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

·        خواجه ضمنا هر دو فرم وجودی خود را امری جبری (مقرر شده به اراده الهی) جا می زند.
·        در فلسفه اجتماعی خواجه، بنی بشر از کمترین اختیار (آزادی) بهره مند نیست.
·        بنی بشر آن است که مشیت الهی خواسته است.
·        بدین طریق، نه پارسائی کسی صناری ارزش دارد و نه عیاشی کسی تقصیر شخصی خود عیاش است.
·        سر نخ، همه جا به دست مأمورین کر و کور و کودن الهی است.
·        این قضای کذائی است که در عالم الست قرعه کشی کرده است و قرعه مستی و میخواری و خوشگذرانی به نام خواجه در این دنیای مشخصات (کنکرت ها) افتاده است.
·        خواجه ولی در عالم مجردات (ابستره ها) صوفی صومعه نشین پارسائی است.   

·        حالا نظری بر تمامی غزل می اندازیم تا با خواجه بهتر آشنا شویم.

·        چون این غزل وصف حال خود خواجه است.  

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می ‌بوسم و عذر قدمش می ‌خواهم

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

بسته ‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره خاکم و در کوی تو ام، جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم

صوفی صومعه ی عالم قدسم، لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

با من راه نشین، خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحبجاهم

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می ‌گفت:
«با همه پادشهی بنده تورانشاهم»

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر