۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

هماندیشی بامریم اسلامی (7)

 
سرچشمه:
صفحه فیس بوک گروه های موسوم به
شعر و شعور و شعار


آرزوی همه انسان ها دستیابی به عشق حقیقی است.
مریم اسلامی

·        ما برای تعمیق در مسئله  معروف به «عشق یکطرفه» به تحلیل حکایت شیخ شیراز مبادرت می ورزیم:

 سعدی
(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 83 ـ 84)
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی به جای سمر، قند داشت

تعالی الله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمت است، آیتی

·        معنی تحت اللفظی:
·        یکی در سمرقند شاهدی داشت که انگار به جای نی، شکر داشت و از فرط زیبائی، نشانه ای از رحمت الهی بود.

·        زیبائی مطلق تلقی کردن خدا در مسیحیت نیز رواج وسیع دارد.
·        عرفان ظاهرا به این جنبه خدا نیز نیاز دارد تا سیر ملکوتی عارف به سوی حق را و یکی شدن با آن را هم تجسم مادی بخشد و قابل تصور و تفهیم سازد و هم توجیه کند و از نوعی رابطه عاشقانه یکجانبه میان خالق و مخلوق دم بزند.

1
·        سعدی در این دو بیت دیالک تیک عشق را به شکل دیالک تیک عاشق و شاهد بسط و تعمیم می دهد، تا بعدا آن را در آیینه آسمان منعکس کند و دیالک تیک عارف و خدا را سرهم بندی کند.

2
·        مفهوم «شاهد» در قاموس سعدی و حافظ نتیجه انتزاع چه چیزهائی است؟
·        در مفهوم «شاهد»، مغبچه، دختربچه، پسر بچه، زن، جوان زیبا، پیر مرد صوفی، مراد، شاه، شاهزاده نر و ماده، بنده و غلام زر خرید، کنیز و کلفت، امام، پیغمبر، خدا و هر چه دلت می خواهد جا می گیرد.
·        این مفهوم مثل همه مفاهیم سعدی و حافظ دیگ بزرگی است، در آشپزخانه شعر، که همه چیز می توان در آن ریخت.
·        این مفهوم انتزاعی دست حضرات را برای ابراز نفسانی ترین نیات خود باز می گذارد، دست کسانی را که علیه ریا و تزویر و تظاهر بی وقفه توفان گرد و خاک راه می اندازند.
·        اگر به شاهدبازی و مغبچه بازی و پسربچه و دختربچه بازی و زن بارگی و همجنس بازی متهم شوند، بلافاصله می گویند که منظورشان از شاهد خدائی، پیغمبری، خلیفه ای، مرشدی، صوفی ئی بوده است.

سعدی
نظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری به تندی و گفت:

که ای خیره سر، چند پوئی پی ام
ندانی که من مرغ دامت نی ام؟

گرت بار دیگر ببینم، به تیغ
چو دشمن ببرم سرت، بی دریغ

·        سعدی در این حکم، دیالک تیک عشق را از صراحت می گذراند و برای نشان دادن ماهیت آن، آن را به شکل دیالک تیک عاشق و دشمن بسط و تعمیم می دهد.
·        اکنون حتی خرهای شیراز می توانند بدانند که اینجا هرگز نمی تواند، از عشق دوطرفه و متقابل سخن در میان آید.
·        اینجا می توان، در بهترین حالت، از تمایل یکطرفه صحبت کرد و آن را در قالب دیالک تیک عشق و نفرت ریخت:
·        عشق عاشق و نفرت شاهد.

·        پس می توان گفت، که سعدی با دور انداختن قطب دیالک تیکی نفرت و مطلق کردن قطب دیالک تیکی دیگر، یعنی عشق، دیالک تیک عشق و نفرت را به شکل دیالک تیک عشق مسخ و مثله و مخدوش می کند.
·        این کار همیشگی سعدی و حافظ است.
·        آنها منکران خستگی ناپذیر نفرت اند.
·        شاهد حتی حوصله تف کردن بر روی عاشق خود را ندارد، چه برسد به همنشینی و همخوابگی با او.
·        او دست به تهدید می زند و ریختن خون کثیف و بی مقدارش را بر زبان می راند.
·        ولی علیرغم همه اینها، سعدی و حافظ از دیالک تیک عشق سخن می گویند.

سعدی
(خلیل خطیب رهبر: دیوان غزلیات سعدی، ص  128)  
گمان برند، که در باغ عشق، سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستان است

مرا هر آینه خاموش بودن اولی تر
که جهل پیش خردمند، عذر نادان است

و ما ابری نفسی و لا ازکیها
(با اینهمه خود را از هوای نفس مبرا نمی دانم.)
که هرچه نقل کنند، از بشر در امکان است.  

·        ظاهرا شیخ اجل مورد انتقاد قرار گرفته و به زن بارگی متهم شده و این غزل دفاعیه او ست.
·        این جور استدلال ها را استدلال فئودال مآبانه می نامند:
·        همه چیز گفتن، ضمن هیچ چیز نگفتن.

·        سعدی خود را از هوای نفس مبرا نمی داند، با این حال منظورش از شاهد سمرقندی، زنی زیبا نیست.
·        حق با سعدی است، زن زیبای سمرقندی، که تیغ نمی کشد و خون نمی ریزد.
·        جماعت زن پس از گذشت هفتصد و پنجاه سال، به این مرحله از «تکامل» هم خواهند رسید، با جماعت مرد « برابرحقوق» خواهند شد و در زندان های بغداد به زجر و شکنجه و تحقیر و توهین جوانان عرب خواهند پرداخت.

·        سعدی و حافظ باید مفاهیم انتزاعی خود را برای رفع سوء تفاهم جامه مشخص بپوشانند، تا کسی به دامن آلودگی متهم شان نکند.
·        شاهد کذائی می تواند شاهزاده ای، فئودال زاده ای باشد، ولی هرگز نمی تواند پیر جهانگریزی، شیخ گوشه نشینی، امامی، خلیفه ای، مرجعی، خدائی باشد.
·        شیخ و زاهد پیر و خدا و خلیفه که تیغ بر کمر از جلوی کسی رد نمی شوند که مثل توله سگی دنبال شان بیفتد و در نهفت نظربازی کند.

سعدی
کسی گفتش:
«اکنون سر خویش گیر
از این سهلتر مطلبی پیش گیر»

·        سعدی در این بیت، طبق معمول، ناصح و ملامتگر را وارد میدان می سازد، تا عاشق را به شلاق موعظه و اندرز، سر عقل بیاورد.
·        جماهت «ناصح» و «ملامتگر» در آثار سعدی و حافظ، به اجنه می مانند.
·        همه جا هستند و از همه چیز با خبرند.
·        هدف این جماعت نه تصحیح رفتار عشاق خردستیز بی خرد، بلکه بیشتر تحریک آنها ست، تا میزان خلوص عشق خود را نشان دهند.
·        از طرز فرمولبندی انتقاد ناصح نیز می توان به نیت او پی برد.
·        او قصد روشنگری و اقناع عاشق جاهل را ندارد، بلکه بی لیاقتی عاشق را در گذر از هفت خوان عشق به او گوشزد می کند.
·        در کلام او نوعی تحقیر و توهین نهفته است و زهر تحریک در همین بخش پنهان ملامت است.
·        ناصح در هر حال، خود را جهاندیده تر و عاقلتر از عاشق می داند و گرنه فرمولبندی دیگری به کار می برد.

سعدی
چو مفتون صادق ملامت شنید
به درد، از درون ناله ای بر کشید:

که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلتاندم لاشه در خون و خاک

·        سعدی در این دو بیت، فلسفه عشق مورد نظر خود را از صراحت می گذراند.
·        عاشق نه قصد وصل، بلکه قصد تخریب خود را بر سر دارد.
·        عاشق از جان خود سیر شده و بهانه ای برای مرگ مطلوب می جوید.
·        عشق برای او بهانه ای بیش نیست.
·        او به قول فروغ، «جز تفاله یک زنده» نمی تواند باشد.
·        ما به این پدیده روانی در بخش پیشین هماندیشی با مریم اشاره کرده ایم.
·        این گونه عشق ها، راهواره ای برای رهائی مجازی هیچ وارگان جامعه از هیچوارگی است.
·        سعدی و حافظ به غلط، از این نیهلیسم برای تعیین خلوص عشق معیاری می سازند.
·        آنها عشق هرکسی را که اشتیاق بیشتری برای مرگ داشته باشد، خالصتر تلقی می کنند.
·        احمد شاملو همین اندیشه سعدی در باره عشق را از صراحت نیهلیستی ـ اگزیستانسیالیستی بی چون و چرائی می گذراند:

 شاملو
(احمد شاملو : سرود ابراهیم در آتش)
و شیرآهنکوهمردی از اینگونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنه آشیل درنوشت:
روئینه تنی که راز مرگش،
اندوه عشق و غم تنهائی بود.

·        راز مرگ به اصطلاح «روئینه تنان عاشق» اندوه عشق و غم تنهائی است.
·        شاملو می توانست، به جای واژه «راز»، از مفهوم «علت» استفاده کند. 
·        آنها با مرگ خویش، می خواهند خلأ زندگی پوچ و بی فردای خود را پر کنند.


·        البر کامو خواهد گفت:
·        با مرگ خویش بر ضد پوچی به طغیان برخیزند!

·        طغیان بر ضد چیزی از طریق انتحار!
·        یاوه که نباید شاخ و دم داشته باشد.

·        عاشق مفتون، در واقع عاشق کسی نیست.
·        او متنفر از زندگی است.

·        او در واقع عاشق مرگ خویش است.
·        او دنبال وصل و عیش و حظ نفسانی نمی گردد، بلکه بهانه ای برای مرگ خود می جوید.
·        زندگی قهرمانان سعدی و حافظ از معنا تهی است و این کسالت مدام آنها را به نوعی نیهلیسم سوق می دهد:
·        آنها هم ظاهرا مثل آلبر کامو، حداقل سه بار در روز تصمیم به خودکشی می گیرند.
·        چه شباهت غریبی!

·        عشق بهانه ای برای پر کردن زندگی خالی و توخالی است.
·        این سرنوشت همه طبقات انگل و بی فردا ست.
·        کسی بدون کار مولد نمی تواند حتی برای خویشتن خویش،  دلیلی برای زنده ماندن خویش بیابد.
·        کار مولد فکری و یا جسمی نه تنها ماهیت انسان را تشکیل می دهد، بلکه به زندگی او معنی می بخشد:
·        «کسی بودن» او را به او نشان می دهد.
·        شخصیت او را می سازد و قوام می بخشد.

·        در حکم  بگذار«بغلتاندم لاشه در خون و خاک»، نظر عاشق مفتون در باره خویش به وضوح آشکار می گردد.
·        او خود را پیشاپیش مرده تصور می کند و واژه صریح «لاشه» را به کار می برد.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر